https://telegram.me/nagofteha73
https://telegram.me/nagofteha73
کمی دقت کن.. تا در چشمانم حسرت را به وضوح ببینی... واضح تر از عشق فرهاد به شهرزاد
واضح تر از پیرشدن دخترک از حرف های مردم
اما ...
وقتی تو باشی و من باشم و خدا باشد من از حرف هایشان نمی ترسم
بگذار هرچه می خواهند بگویند...
بگذار آوزه ی عشقمان در شهری که مردمش هر روز نقابی میزنند بپیچد
اما...
حسرت میخورم به شهرزاد این داستان ...
حسرت میخورم به عشق بینشان...
حسرت میخورم به زمان هایی که فرهاد کنارش بود..
حسرت میخورم که نمی توانیم باهم فرار کنیم
بریم به دور دست ها
آنقدر دور که حتی بزرگ ترین مرد جهان هم دستش به ما نرسد
حسرت کافه نادری را میخورم
مکانی که دیوار هایش پر بود از حرف های عاشقانه بین معشوق هایی امثال شهرزادو فرهاد
پر بود از نگاه هایه ملتمسانه باری امثال بابک برای ماندن
پر بود از زمان هایی که باهم خندیدن و گریه کردن
برای ما نه اینها بود نه قدم زدن زیر بارانی که فقط تورا خیس کند، و نه من شجاعت شهرزاد برای زنده کردن قلب مرده ی که زمانی مملو از عشق بود دارم
و نه توشجاعت فرهاد برای برگرداندن لیلی که با رفتنش
دستهایش راهم برد تا ننویسد...
ننویسد از حرف های قلبش... ازچشمان حسرت آمیزی که لباس سفیدی که برایش خریده بود و قرار بود فقط برای او بپوشد اما دیدنش نصیب دیگری شد...
ننویسد چون هرکس با خواندنش از هرچی بزرگ و بزرگی ست متنفر میشود
ننویسد چون قلم تحمل نوشتن این همه مصیبت را ندارد...
ننویسد که کاغذ تا میشود از نوشتن این همه درد و رنج بر رویش
بگذریم....
نه من شهرزاد داستانم نه تو فرهاد
کاش میشد فیلمنامه و سکانس به سکانس این داستان رو خودمان بنویسیم چون من به قلمت اعتماد دارم اگر به دست تو باشد انقدر زیبا میشود که فرهاد و لیلی فراموش میشوند از این داستان، شهرزادو فرهاد که جایه خود دارند..
رسیدن به تو مانند بازی کردن گل یا پوچی است که حریفش شخصی مانند دی کاپریو ست و من شخصی هستم که تازه این بازی را آموختم....
کمی دقت کن.. تا در چشمانم حسرت را به وضوح ببینی... واضح تر از عشق فرهاد به شهرزاد
واضح تر از پیرشدن دخترک از حرف های مردم
اما ...
وقتی تو باشی و من باشم و خدا باشد من از حرف هایشان نمی ترسم
بگذار هرچه می خواهند بگویند...
بگذار آوزه ی عشقمان در شهری که مردمش هر روز نقابی میزنند بپیچد
اما...
حسرت میخورم به شهرزاد این داستان ...
حسرت میخورم به عشق بینشان...
حسرت میخورم به زمان هایی که فرهاد کنارش بود..
حسرت میخورم که نمی توانیم باهم فرار کنیم
بریم به دور دست ها
آنقدر دور که حتی بزرگ ترین مرد جهان هم دستش به ما نرسد
حسرت کافه نادری را میخورم
مکانی که دیوار هایش پر بود از حرف های عاشقانه بین معشوق هایی امثال شهرزادو فرهاد
پر بود از نگاه هایه ملتمسانه باری امثال بابک برای ماندن
پر بود از زمان هایی که باهم خندیدن و گریه کردن
برای ما نه اینها بود نه قدم زدن زیر بارانی که فقط تورا خیس کند، و نه من شجاعت شهرزاد برای زنده کردن قلب مرده ی که زمانی مملو از عشق بود دارم
و نه توشجاعت فرهاد برای برگرداندن لیلی که با رفتنش
دستهایش راهم برد تا ننویسد...
ننویسد از حرف های قلبش... ازچشمان حسرت آمیزی که لباس سفیدی که برایش خریده بود و قرار بود فقط برای او بپوشد اما دیدنش نصیب دیگری شد...
ننویسد چون هرکس با خواندنش از هرچی بزرگ و بزرگی ست متنفر میشود
ننویسد چون قلم تحمل نوشتن این همه مصیبت را ندارد...
ننویسد که کاغذ تا میشود از نوشتن این همه درد و رنج بر رویش
بگذریم....
نه من شهرزاد داستانم نه تو فرهاد
کاش میشد فیلمنامه و سکانس به سکانس این داستان رو خودمان بنویسیم چون من به قلمت اعتماد دارم اگر به دست تو باشد انقدر زیبا میشود که فرهاد و لیلی فراموش میشوند از این داستان، شهرزادو فرهاد که جایه خود دارند..
رسیدن به تو مانند بازی کردن گل یا پوچی است که حریفش شخصی مانند دی کاپریو ست و من شخصی هستم که تازه این بازی را آموختم....
۳.۶k
۰۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.