شیداوصوفی قسمت سی و هشت
شیداوصوفی قسمت سی و هشت
گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد...گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم...خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون...گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم...تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما...گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود...گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب.....اسمشو نمیگم بت....برو!
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان
#ادامه_دارد
گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد...گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم...خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون...گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم...تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما...گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود...گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب.....اسمشو نمیگم بت....برو!
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان
#ادامه_دارد
۲.۵k
۳۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.