خاطرات شهدا
#خاطرات_شهدا
مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس خنک، عین یک تکه یخ انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما
یک نفر از راه نرسیده، گفت : «می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟»
گفتم : «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن، نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.»
چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود.
علی که می آید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت دستش دادم گفتم : «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» علی گفت : «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» گفتم : «آره، همین»
علی گفت : «خاک! حاج حسین بود.»
راوی : گمنام
..........................................
💟 ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🆔 @Pedaran_Asemani
مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس خنک، عین یک تکه یخ انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما
یک نفر از راه نرسیده، گفت : «می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟»
گفتم : «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن، نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.»
چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود.
علی که می آید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت دستش دادم گفتم : «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» علی گفت : «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» گفتم : «آره، همین»
علی گفت : «خاک! حاج حسین بود.»
راوی : گمنام
..........................................
💟 ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🆔 @Pedaran_Asemani
۸۷۷
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.