حکایتی زیبا
حکایتی زیبا
خروس و شیری باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابیدن روی یک درخت رفت و شیر هم پای درخت دراز کشید . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهی که در ان حوالی بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائید پائین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!
خروس گفت : همان طوری که می بینی بنده فقط مؤذن هستم ، پیش نماز پای درخت است او را بیدار کن .
روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود ، با غرش شیر پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشریف می برید? مگر نمی خواستید نماز جماعت بخوانید? روباه در حال فرار گفت : دارم می روم تجدید وضو کنم !!
خروس و شیری باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابیدن روی یک درخت رفت و شیر هم پای درخت دراز کشید . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهی که در ان حوالی بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائید پائین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!
خروس گفت : همان طوری که می بینی بنده فقط مؤذن هستم ، پیش نماز پای درخت است او را بیدار کن .
روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود ، با غرش شیر پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشریف می برید? مگر نمی خواستید نماز جماعت بخوانید? روباه در حال فرار گفت : دارم می روم تجدید وضو کنم !!
۹۸۸
۱۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.