در جست و جوی حقیقت (پارت 23)

پارت 23: لوکاس
آنچه گذشت:ایوان برای بار آخر محکم او را در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد:«من همیشه مواظبتم،باشه؟»
-«همیشه؟»
«همیشه ی همیشه»
-«قول میدی؟»
«آره:)»
و چندی بعد پسرک در حالی که دست در دست پرستار زنی بود ،مانند موج غم وجودش دور شد.
زمان حال:ادامه داستان:
چشمان شدو با شک تمام به ایوان نگریست؛ گویا در آن لحظه دو یاقوت قرمز همدیگر را برانداز می کردند. شدو حرفی را زد که چشمانش فریاد می زدند:«اون پسر کی بود؟مشکلش چی بود؟»از گوشه چشم بچه ها را زیرنظز گرفت. همه داشتند با ترس به شدو می نگریستد. «به نفعته کامل توضیح بدی، ایوان»
ایوان نفسی گرفت. قبل از سخنرانی اش ،برای کم کردن تنش محیط رو به بچه ها کرد و گفت:«بچه ها... همونطور که میدونید، تا آخر تایم برم و با یک نفر دیگه صحبت کنم. ببخشید.» البته بیشتر طرف حسابش شدو بود. به شدو اشاره کرد و با لبخند ادامه داد:«ایشون یه پلیس مهربون هستن :) حالا... چون پلیس هستن و مواظب امنیت ما هستن، براشون یک نقاشی قشنگ بکشید. قبول؟»
همه یک صدا گفتندرو:«قبــول»
ایوان رو به شدو چرخید و سخنرانی اش را شروع کرد:«لوکاس اَندِرسون. شیش ساله. از وقتی تونسته راه بره پدرش اذیتش میکرد. (لحنش حالت غم انگیزی می گیرد.) میله داغ و کتک و این حرفا. پدرش هر اتفاقی میوفتاد سر این طفلی خالی میکرد ،مهربونی هاشم جلو مادره بوده... همیشه وقت هایی که میزدش یا سرش داد می زد اگه لوکاس صدایی ازش در میومد همه چیز بدتر میشد.»
ایوان از گوشه چشم به لوکاس نگریست . ری دست های کوچکش رَد های سیاه کبودی دیده میشد. با همان دست ها هم نقاشی میکشید. لبخند میزد.
در دنیای خودش غرق شده بود.
ایوان ادامه داد:«ولی یه روز یکی از همسایه ها می بینه که پره چیکار میکنه. زنگ میزنه پلیس. پدره به مدت چند ماه میره آسایشکاه. (مکثی میکند) همین هفته ی پیش کار های حضانت لوکاس زودتر ازین که شروع بشه،تموم شد.»
لوکاس آن طرف سالن نشسته بود. نقاشیِ رنگی اش را به پرستار کنارش نشان میدهد. خنده ی کوچکی میکند.
«الان همون آشه و همون کاسه. با این تفاوت که لوکاس به کسی نمیگه ولی... کبودی های جدید هر روزش چیز دیگه ی میگن.» ایوان این را قبل اینکه به میز سفید خیره شود لب میزند. یاد زمانی افتاد که خودش شیش سالش بود. گویا خاطرات بر روی چیزی که به آن می نگریست نقش می بستند. دیگر صدای همهمه و گریه بچه های اطراف در گوشش نمی پیچید. فقط خاطراتش صحبت میکردند:
صدایِ سیلیِ دیگر سکوت را شکست. ایوان کوچک دست زخمی اش را روی گونه اش گذاشت. به طرز غیرقابل توصیفی درد میکرد. لبش را چنان گاز گرفته بود که میتوانست مزه خون را بچشد. دیگر نتوانست تحمل کند. دست هایش مانند وزنه ای کنار بدنش آویزان شدند. می خواست با تمام وجود فریاد بزند؛ ناگهان دستی جلوی دهانش را گرفت. صدایش در گلو خفه شد.
نویسنده: هم اکنون و کمی از پارت بعد شاهد بدبختی هایِ بچگی ایوان هستید و خواهید بود ... نظر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیدگاه ها (۱۰)

آخی... :)

ادامه دادمممم

آذرخش سوخته (پارت2)

چالش داریممممم

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 1)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط