حکایت رفاقت

حکایت رفاقت
حکایت سنگهای کنارساحله
اول یکی یکی
جمعشون میکنی تو بغلت
بعدشم یکی یکی
پرتشون میکنی تو آب
اما بعضی وقتا یه
سنگهای قیمتی گیرت میاد
که هیچوقت
نمیتونی پرتشون کنی
دیدگاه ها (۳)

وای از آن روزی که یک آهو فقط با یک نگاهمی برد قلب هزاران گُر...

میےچڪد شبنم احساسِ قشنگ از قلمم دل مڹ مے‌گویدمے‌شود در دل تل...

👈 مثل عصا باش....!!هزار بار زمین بخور،، ولی اجازه نده اونی ک...

‏معجزه زمانی رخ میدهد کهتو ‏خود قلبت را پر از مهر میکنینه هن...

هر عمل کز آدمی سر میزند....

همه راجب شکست عشقی یا راجب حس یک طرفه میگن..با اینکه حس بدتر...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط