رمان اسطوره
#رمان_اسطوره
مامانت رو خیلی دوست داری؟
با تعجب دستم را از بازویش رها کردم…این چه سوالی بود؟
-خب معلومه که دوستشون دارم.
-خواهرت رو چطور؟
-همه زندگیمه…!
چرخید…چقدر شکسته و پیر به نظر می رسید.
-پس بهشون بگو…بگو که چقدر دوستشون داری…بگو که چقدر واست مهمن…بگو که چقدر با ارزش و عزیزن…فکر نکن که اونا خودشون می دونن و نیازی به تکرارش نیست…نه..آدما احتیاج دارن که بشنون…این مهم بودن رو..عزیز بودن رو با گوششون بشنون..با تموم وجودشون حس کنن…اگه نگی…اگه نگی و از دستت برن…اگه نگی و ندونسته یا از اون بدتر با دلخوری و دلشکستگی بمیرن…اون وقت تو می مونی و یه دنیا افسوس…یه دنیا حسرت…یه زندگی پر از کابوس و پر از درد…یه بغضی می شینه تو گلوت…که با سالها اشک هم درمون نمیشه…کنده نمیشه…نابود نمیشه…
چانه اش می لرزید..اما چششمانش خشک و خالی بود..مثل همیشه…!
-حسرت..افسوس..عذاب وجدان…آخ…وحشتناکن شاداب…همیشه طوری زندگی کن که هرگز طعم اینا رو نچشی…چون نمی دونی با چه قدرتی روح و روان و طرواتت رو می دزدن و تو یه قبر سیاه دفن می کنن…دیگه نمی ذارن زنده باشی…نمی ذارن زندگی کنی..نمی ذارن معمولی باشی…
عقب عقب رفت…تا به سه کنج دیوار رسید…کمرش را روی دیوار لغزاند و نشست…شکل فرود آمدنش اوج ناتوانی پاهایش را نشان می داد.
-خوش به حالت که پدر داری..درسته معتاده…اما پدره…اون روز که می خواستیم ببرشیم واسه ترک…بهت گفت شادابِ بابا…نمی دونی چقدر حسودیم شد…که تو بابا داری…مهم نیست چجوریه…مهم اینه که هست…که هنوز می گی بابا دارم..که هنوز گاهی می گی بابا…خوش به حالت…خوش به حالت که مادر داری…کسی که چه مریض جسمی باشی…چه مریض روحی…با دستاش..با نوازشاش…با محبتای کلامی و عمیقش…شفات می ده…آرومت می کنه…چون داری،نمی دونی…قدر نمی دونی…نمی فهمی گفتن کلمه مامان چه لذتی داره…بگی مامان…مادر…مامان…!تو نمی دونی چه ثروتی داری…فقر مادی قابل تحمله..قابل حله…اما فقر عاطفی…آخ…
سرش را به دیوار زد و چشمش را بست…سیگار می سوخت..خاکسترش روی زمین می ریخت.
-خیلی کم سن و سال بودم که اون دو نفر رو از دست دادم…اگه می دونستم تو همون چهار سال به اندازه تموم سالای عمرم می گفتم..مامان..بابا…مامان…با با…اگه فرصت داشتم…اگه می دونستم اینقدر زود از دستشون می دم…روزی هزار بار..با همون زبون نصفه و نیمه و بچگانه م می گفتم دوستتون دارم..دوستتون دارم..دوستتون دارم…اما مهلت ندادن…تو می گی اجل…تو می گی خدا…من می گم آدما…حیوونا… مهلتشون ندادن…مهلتم ندادن…و یه عمر حسرت رو تو جونم تلنبار کردن.
رنگش لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
-فکر کردم جنگ تموم شده…فکر کردم دیگه خطری دیاکو رو تهدید نمی کنه…فکر کردم حداقل اون واسه همیشه می مونه…پیشم می مونه…حتی به از دست دادنش فکر نمی کردم…باورم نمی شد دیاکو هم…
سرش را به آرامی به دیوار کوبید.
-فرصت داشتم به دیاکو بگم چقدر واسم مهم و عزیزه…بگم چقدر دوستش دارم..بگم چقدر بهش وابسته م…ایندفعه آدما مقصر نبودن..حیوونا گناهی نداشتن…ایندفعه من کم گذاشتم..من قدر ندونستم…من حماقت کردم…شایدم واقعاً نمی دونستم که نبودنش چه ضایعه ی وحشتناکیه…چون به نبودنش فکر نمی کردم..نمی دونستم…!
مامانت رو خیلی دوست داری؟
با تعجب دستم را از بازویش رها کردم…این چه سوالی بود؟
-خب معلومه که دوستشون دارم.
-خواهرت رو چطور؟
-همه زندگیمه…!
چرخید…چقدر شکسته و پیر به نظر می رسید.
-پس بهشون بگو…بگو که چقدر دوستشون داری…بگو که چقدر واست مهمن…بگو که چقدر با ارزش و عزیزن…فکر نکن که اونا خودشون می دونن و نیازی به تکرارش نیست…نه..آدما احتیاج دارن که بشنون…این مهم بودن رو..عزیز بودن رو با گوششون بشنون..با تموم وجودشون حس کنن…اگه نگی…اگه نگی و از دستت برن…اگه نگی و ندونسته یا از اون بدتر با دلخوری و دلشکستگی بمیرن…اون وقت تو می مونی و یه دنیا افسوس…یه دنیا حسرت…یه زندگی پر از کابوس و پر از درد…یه بغضی می شینه تو گلوت…که با سالها اشک هم درمون نمیشه…کنده نمیشه…نابود نمیشه…
چانه اش می لرزید..اما چششمانش خشک و خالی بود..مثل همیشه…!
-حسرت..افسوس..عذاب وجدان…آخ…وحشتناکن شاداب…همیشه طوری زندگی کن که هرگز طعم اینا رو نچشی…چون نمی دونی با چه قدرتی روح و روان و طرواتت رو می دزدن و تو یه قبر سیاه دفن می کنن…دیگه نمی ذارن زنده باشی…نمی ذارن زندگی کنی..نمی ذارن معمولی باشی…
عقب عقب رفت…تا به سه کنج دیوار رسید…کمرش را روی دیوار لغزاند و نشست…شکل فرود آمدنش اوج ناتوانی پاهایش را نشان می داد.
-خوش به حالت که پدر داری..درسته معتاده…اما پدره…اون روز که می خواستیم ببرشیم واسه ترک…بهت گفت شادابِ بابا…نمی دونی چقدر حسودیم شد…که تو بابا داری…مهم نیست چجوریه…مهم اینه که هست…که هنوز می گی بابا دارم..که هنوز گاهی می گی بابا…خوش به حالت…خوش به حالت که مادر داری…کسی که چه مریض جسمی باشی…چه مریض روحی…با دستاش..با نوازشاش…با محبتای کلامی و عمیقش…شفات می ده…آرومت می کنه…چون داری،نمی دونی…قدر نمی دونی…نمی فهمی گفتن کلمه مامان چه لذتی داره…بگی مامان…مادر…مامان…!تو نمی دونی چه ثروتی داری…فقر مادی قابل تحمله..قابل حله…اما فقر عاطفی…آخ…
سرش را به دیوار زد و چشمش را بست…سیگار می سوخت..خاکسترش روی زمین می ریخت.
-خیلی کم سن و سال بودم که اون دو نفر رو از دست دادم…اگه می دونستم تو همون چهار سال به اندازه تموم سالای عمرم می گفتم..مامان..بابا…مامان…با با…اگه فرصت داشتم…اگه می دونستم اینقدر زود از دستشون می دم…روزی هزار بار..با همون زبون نصفه و نیمه و بچگانه م می گفتم دوستتون دارم..دوستتون دارم..دوستتون دارم…اما مهلت ندادن…تو می گی اجل…تو می گی خدا…من می گم آدما…حیوونا… مهلتشون ندادن…مهلتم ندادن…و یه عمر حسرت رو تو جونم تلنبار کردن.
رنگش لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
-فکر کردم جنگ تموم شده…فکر کردم دیگه خطری دیاکو رو تهدید نمی کنه…فکر کردم حداقل اون واسه همیشه می مونه…پیشم می مونه…حتی به از دست دادنش فکر نمی کردم…باورم نمی شد دیاکو هم…
سرش را به آرامی به دیوار کوبید.
-فرصت داشتم به دیاکو بگم چقدر واسم مهم و عزیزه…بگم چقدر دوستش دارم..بگم چقدر بهش وابسته م…ایندفعه آدما مقصر نبودن..حیوونا گناهی نداشتن…ایندفعه من کم گذاشتم..من قدر ندونستم…من حماقت کردم…شایدم واقعاً نمی دونستم که نبودنش چه ضایعه ی وحشتناکیه…چون به نبودنش فکر نمی کردم..نمی دونستم…!
۱۳.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.