پآرت13. دلبرک شیرین آستآد
پُـــــــآرتُـــــــ13. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭
مامان بهناز درحالی که خورشت بادمجون رو هم میزد بلند زد زیر خنده که خاله نازی هم همراهش زد زیر خنده.
با حرص و عصبانیت چشمای آبی درشتمو بستم با صدای آرومی گفتم:من آرومم... من آرومم... گور پدر اقبال من با این داداشام...هوفف
مامان با خنده اشکشو پاک کرد که بابا سهراب وارد شد. با لبخند رفت سمت مامان و سرشو بوسید.
خاله نازی با خنده به من نگاه کرد که من با شیطنت اشاره زدم به مامان اینا که لبشو گاز گرفت و ابروشو بالا انداخت یعنی چیزی نگم.
آروم خندیدم و کاهو آخری رو خورد کردم. با ذوق گفتم:خب دوستان گل. خوبی بدی دید حلال کنید. سالاد درست کردم. میرم بیرون صفا سیتی
و بدون توجه به داد و بیداد های مامان دوییدم پله های مارپیچی عمارت و بالا رفتم و رفتم داخل اتاقم.
یه هودی گشاد مشکی تنم کردم و لگ پارچه ای تنگ ماتمو تنم کردم. موهای طلایی بلند موج دار نرممو بالای سرم جمع کردم و دم اسبی محکم بستم و بوت های ارتشی مشکیمو پام کردم و شالی نپوشیدم و دوییدم پایین.
گوشی عزیزتر از جانم رو برداشتم و گذاشتم توی جیب هودی مشکیم که بابایی با لبخند گفت:پرنسس زود برگرد
با ذوق گفتم:باشه بابایی. خدافظیییییی
و دوییدم بیرون. از در عمارت رفتم و شروع کردم به قدم زدن توی کوچه و پس کوچه ها.
حدود نیم ساعت قدم زدن دوباره راه عمارتو در پیش گرفتم و راه افتادم به طرف خونه. حدود پنج دقیقه بعد رسیدم خونه و کلید انداختم و وارد شدم و در رو مانند وحشی ها بستم😁 به طرف خونه رفتم و وارد شدم و بلند گفتم:من برگشتم.. هنوز حرفم کامل نشده بود که یه دمپایی صاف خورد تو ملاجم. با درد گفتم: اخخخخ. چرا میزنی مامان
مامان بهناز با عصبانیت گفت:چون میخوری ورپریده؟ کجا بودی تا الان
با درد گفتم:بیرون. کجا بودم؟ رفته بودم صفا سیتی با دوست پ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:ببند دهنتو دختره چش سفید. بهت رو دادم پرو شدی. اینا رو ولش کن. فردا شب عمه نیلوفر از آلمان بر میگرده
با حرفش یه لحظه درد از یادم رفت و بلند جیغ زدم:چیییییییی؟ عمه نیلوفر؟
و با پشمای ریخته به مامان نگاه کردم
عمه نیلوفر میشد خواهر بابایی. یعنی میشد عمه ی بابا سهراب که نزدیک 13 سالی میشد آلمان زندگی میکرد و عجیب بود که بعد از اینهمه وقت داره برمیگرده
مامان بهناز درحالی که خورشت بادمجون رو هم میزد بلند زد زیر خنده که خاله نازی هم همراهش زد زیر خنده.
با حرص و عصبانیت چشمای آبی درشتمو بستم با صدای آرومی گفتم:من آرومم... من آرومم... گور پدر اقبال من با این داداشام...هوفف
مامان با خنده اشکشو پاک کرد که بابا سهراب وارد شد. با لبخند رفت سمت مامان و سرشو بوسید.
خاله نازی با خنده به من نگاه کرد که من با شیطنت اشاره زدم به مامان اینا که لبشو گاز گرفت و ابروشو بالا انداخت یعنی چیزی نگم.
آروم خندیدم و کاهو آخری رو خورد کردم. با ذوق گفتم:خب دوستان گل. خوبی بدی دید حلال کنید. سالاد درست کردم. میرم بیرون صفا سیتی
و بدون توجه به داد و بیداد های مامان دوییدم پله های مارپیچی عمارت و بالا رفتم و رفتم داخل اتاقم.
یه هودی گشاد مشکی تنم کردم و لگ پارچه ای تنگ ماتمو تنم کردم. موهای طلایی بلند موج دار نرممو بالای سرم جمع کردم و دم اسبی محکم بستم و بوت های ارتشی مشکیمو پام کردم و شالی نپوشیدم و دوییدم پایین.
گوشی عزیزتر از جانم رو برداشتم و گذاشتم توی جیب هودی مشکیم که بابایی با لبخند گفت:پرنسس زود برگرد
با ذوق گفتم:باشه بابایی. خدافظیییییی
و دوییدم بیرون. از در عمارت رفتم و شروع کردم به قدم زدن توی کوچه و پس کوچه ها.
حدود نیم ساعت قدم زدن دوباره راه عمارتو در پیش گرفتم و راه افتادم به طرف خونه. حدود پنج دقیقه بعد رسیدم خونه و کلید انداختم و وارد شدم و در رو مانند وحشی ها بستم😁 به طرف خونه رفتم و وارد شدم و بلند گفتم:من برگشتم.. هنوز حرفم کامل نشده بود که یه دمپایی صاف خورد تو ملاجم. با درد گفتم: اخخخخ. چرا میزنی مامان
مامان بهناز با عصبانیت گفت:چون میخوری ورپریده؟ کجا بودی تا الان
با درد گفتم:بیرون. کجا بودم؟ رفته بودم صفا سیتی با دوست پ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:ببند دهنتو دختره چش سفید. بهت رو دادم پرو شدی. اینا رو ولش کن. فردا شب عمه نیلوفر از آلمان بر میگرده
با حرفش یه لحظه درد از یادم رفت و بلند جیغ زدم:چیییییییی؟ عمه نیلوفر؟
و با پشمای ریخته به مامان نگاه کردم
عمه نیلوفر میشد خواهر بابایی. یعنی میشد عمه ی بابا سهراب که نزدیک 13 سالی میشد آلمان زندگی میکرد و عجیب بود که بعد از اینهمه وقت داره برمیگرده
- ۵.۳k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط