کلبـه ای خواهم ساخـت؛
کلبـه ای خواهم ساخـت؛
در دیـاری که در آن، ردّی از آدم ها نیسـت،
هیچکـس آنجا نیست...
دور خواهـم شد از این شـهر، از این حـصر، از اجـبار، جـنون...
میله های قفـسِ عادت را؛
به درَک خـواهم داد،
و به خورشـید، سلام...
و رها خواهـم شد،
و رها خواهم زیسـت...
بوف ها، در دلِ شـب همدمِ تنهایـی من
ماه، امّیـدِ شب و؛
رود، لالایـیِ من...
خاکِ اطـراف من از ریشـه ی گل ها لبریـز،
بیشـه ام غرق در آرامـش اعـجاب انگیز...
آسمـان ها آبی،
شاپـرک ها خنـدان،
و زمیـن، سـبز و دلم بی خبـر از بیتابی ...
دل به دریـا که زدم، خواهـم رفت،
کلـبه ای خواهـم ساخـت،
و خـودم را به تماشـای سکوت
خواهـم داد...
| نرگـس صرافـیان طوفـان |
در دیـاری که در آن، ردّی از آدم ها نیسـت،
هیچکـس آنجا نیست...
دور خواهـم شد از این شـهر، از این حـصر، از اجـبار، جـنون...
میله های قفـسِ عادت را؛
به درَک خـواهم داد،
و به خورشـید، سلام...
و رها خواهـم شد،
و رها خواهم زیسـت...
بوف ها، در دلِ شـب همدمِ تنهایـی من
ماه، امّیـدِ شب و؛
رود، لالایـیِ من...
خاکِ اطـراف من از ریشـه ی گل ها لبریـز،
بیشـه ام غرق در آرامـش اعـجاب انگیز...
آسمـان ها آبی،
شاپـرک ها خنـدان،
و زمیـن، سـبز و دلم بی خبـر از بیتابی ...
دل به دریـا که زدم، خواهـم رفت،
کلـبه ای خواهـم ساخـت،
و خـودم را به تماشـای سکوت
خواهـم داد...
| نرگـس صرافـیان طوفـان |
۱۱۶.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰