داستانکوتاه

✨ 🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼
🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼
🍃 🌼
🌸

#داستان_کوتاه


روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم.

فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم.

پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!

فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!





🌸
🍃 🌼
🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼
✨ 🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼 🌸 🍃 🌼
دیدگاه ها (۱)

دقت کردید؟گاهیجای رحمت میشیم زحمتجای محرم میشیم مجرمجای ژست ...

:ما زن ها، ما دخترهاخودمان تیشه به ریشه هم جنسمان زدیموقتی م...

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر او کفش های افراد مهم سیا...

سلام دوستان و عزیزان صبحتان پر از آرامش بهاری بهــــاران بــ...

...بیا باهم فرار کنیم...پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط