غریبه
❦❧ غَریبّـهِـ❧❦
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام اینپا و آنپا میکرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:
گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت:
سپردهام، اما او خدای گرگها هم هست.
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام اینپا و آنپا میکرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:
گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت:
سپردهام، اما او خدای گرگها هم هست.
- ۱۸۷
- ۲۴ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط