غریبه

❦❧ غَریبّـهِـ❧❦
‌‌
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این‌پا و آن‌پا می‌کرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:
گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم، می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟



گفت:
سپرده‌ام، اما او خدای گرگها هم هست.
دیدگاه ها (۱)

خوشحالم ڪردمرگ پرنده ایڪه در برفــ ...آشیانه نداشتبالاخره خد...

نه کسیمنتظـــر است،نه کسی چشـــم به راه…نه خیال گذر از کوچه ...

❦❧ غَریبّـهِـ❧❦ ‌‌همسر پادشاهی دیوانه ای را دید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط