اول این که بگم من صرفا جهت همینجوری اینو نویشتم نه ایدلم

اول این که بگم من صرفا جهت همینجوری اینو نویشتم نه ایدلم نه چیزی

در شهری که رنگ و رویش آشنا بود
دختری بود، نامش چون گلی رها بود

نگاهش آفتاب و خنده‌اش بهار بود
وجودش روشنی، ز هر غصه جدا بود

دلش دریا، به وسعتِ بیکرانه‌ها
صداقت در کلامش، چو آبِ روانه‌ها

نداشت او زر و سیم، نه قصری نه باغی
ولی داشت قلبی پاک، چو صبحِ بی‌گناهی

ز هر سو، چشم‌ها بر او خیره می‌شدند
ز حسرت، سینه‌ها پر ز آتش می‌شدند

که این دختر، چه دارد که ما نداریم؟
چرا اینگونه خوشبخت است، ما زاریم؟

نمی‌دانستند او، که رازِ شادی‌اش چیست
نه در ظاهر، که در باطن، گنجِ پنهان زیست

به هر کس مهربان بود، بی‌دریغ و پاک
نمی‌دانست کینه، نمی‌دانست نفاق

صبوری پیشه کرد، در هر زمان و حال
امیدش بود به فردا، به یک اقبال

حسادت کورشان کرد، ندیدند این صفا
ندیدند این همه عشق، این همه وفا

ولی او همچنان، با لبخند می‌زیست
به هر طعنه، تبسمی زد، نگریست

که این حسادت شما، نشانی از ضعف است
دلی که روشن است، ز هر غصه معاف است

بیایید یاد گیریم، ز هم مهربانی
رها سازیم حسد را، ز جان و زندگانی

که خوشبختی نه در زر، نه در جاه است
دلِ آرام و خوش، به هر دو دنیا شاه است



In a city where every face was known,
Lived a girl, her name like a flower, freely grown.

Her gaze was sunlight, her laughter like spring,
Her presence was light, from every sorrow taking wing.

Her heart a sea, with horizons so wide,
Honesty in her words, like rivers that glide.

She possessed no gold, no palace, no garden fair,
But a heart so pure, like a morning without a care.

From every side, eyes stared at her with spite,
Chests filled with fire, consumed by envy's blight.

"What does this girl possess that we do not find?
Why is she so happy, while we are left behind?"

They knew not the secret to her joyful grace,
Not in appearance, but within, a hidden treasure's space.

To everyone, she was kind, generous, and pure,
She knew not malice, nor deceit to allure.

Patience she embraced, in every time and state,
Her hope was for tomorrow, for a fortunate fate.

Envy blinded them, they saw not her grace,
They saw not her love, her loyalty's embrace.

Yet still, she lived on, with a smile so bright,
To every taunt, a smile she offered, with all her might.

"Your envy," she said, "is a sign of your weakness,
A heart that's illuminated, knows no bleakness.

Let us learn kindness, from each other, hand in hand,
Release envy from our lives, across the land.

For happiness is not in gold, nor fame's allure,
A peaceful, joyful heart, in both worlds, is secure."
دیدگاه ها (۴)

عالیه قبلا 🤏🏻 حمایت داشتم الان همونم ندارم🤣

هه انهایپین دقیقا میخواست بگه: شایعه چه کوفتیه جلو خودتون یج...

Viridia_The Green Whisper of Whispringia

نقاشی یه درس بزرگ بهم داد، تا از خطی مطمئن نشدم پُر رنگش نکن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط