اولین عشق پارت دوم
این همون پسره پرو نیس یا خدا ینی با همین ازدواج میکنم نه نه نه نه
وقتی به خودش اومد دید یونگی داره با یه لبخند شیطانی نگاش میکنه صورتشو به شکلی آورد که به یونگی نشون بده من انتقام اینو ازت میگیرم بعد رفت پایین تا قهوه هارو آماده کنه قهوه همه رو داد و رفت نشست جای خودش
پدر یونگی:ما بخاطر امر خیر مزاحم شده بودیم دخترتون ا.ت رو برای پسرمون یونگی میخوایم
پدر ا.ت:خب من دخترمو خیلی دوست دارم اونم مارو خیلی دوست داره امیدوارم همینجوری که مارو دوست پسر شما رو هم دوست داره ا.ت دخترم نظر تو چیه؟(با صورت ترسناک به ا.ت نگا میکرد که ا.ت گفت:هرچی شما بگین درسته پدرجان
پدر یونگی:ماشالا چه دختر با ادبی دارین
پدر ا.ت که با افتخار به دخترش نگا میکنه و میگه:خدا خوشبختشون کنه
همه دست میزنن زود انگشتر هارو میارن و دستشون میکنن یونگی یواشکی به گوش ا.ت میگه میخواستی منو بکشی بکش دیگه ا.ت همینجوری سرخ شده نگاش میکنه
پدر یونگی میگه بنظر هم هرچه زودتر عروسی کنن بهتره و پدر ا.ت میگه هفته بعد عروسی داریم
(مغز یونگی)
عه پس با این دختره ازدواج میکنم اشکال نداره مامانم گفت اون فقط مثل یه عروسک خونه میمونه و من دوباره به زندگیم ادامه میدم
(فلش بک)
مامان یونگی اومده تا باهاش حرف بزنه درو میزنه
یونگی:نیا
ولی مامانش میاد تو یونگی میگه گفتم نیا
مامانش:پسرم میدونم از ازدواج بدت میاد ولی این یه ازدواج واقعی نیس که تو فک کن فقط ینفر دیگه به خونمون اومده تو دوباره همون یونگی میشی هرجا بخوای میری هرکار بخوای میکنی باشه؟
یونگی:مطمئنی هرکار بخوام میکنم؟
مامانش:آره🙂 پایان فلش بک
خانواده یونگی میرن خونشون و ا.ت با گریه برمیگرده اتاقش مامانش میاد
مامانش:دخترم گریه نکن خودت هم میدونی پدرت خوشبختی نو رو میخواد
ا.ت با گریه:من نمیخوام ازدواج کنم سر عروسی فرار میکنم. پدرش که پشت در به حرفاشون گوش میکرده با فریاد میاد داخل و میگه من هرچی بخوام تو میکنیییییییییی و مامانشو از اتاق میندازه بیرون و اندازه خر ا.ت رو میزنه ولی میدونه چجوری بزنه جوری که یجاش کبود یا زخمی نشه چون فردا باید با یونگی میرفت بیرون خلاصه صبح میشه و ا.ت پا میشه میره آماده میشه چون یونگی باید میاد و اونو میبره رستوران آماده شد و رفت پایین پیش مامان باباش یکی در رو میزنه باباش به ا.ت میگه که برو در رو باز کن ا.ت میره وقتی در رو باز میکنه میبینه برادرش از سربازی اومده زود بغلش میکنه و برادش که میاد تو مامانش بوسش میکنه باباش هم بغلش میکنه باباش گفت بلخره خواهرت عروس میشه برادرش با اعصبانیت میگه مگه اجازه منو گرفتین؟
باباش:تو خودت کی هستی که بخوایم اجازه تو رو هم بگیریم؟
برادرش:من برادر این دختر و پسر توام حالا به کی دادینش
باباش:به خانواده مین
برادرش با تعجب میگه:مین!همون مین یونگی؟
باباش:آره همون که دوست توعه
ا.ت:چی!؟ داداش اون خر(خودتی😐)دوستته؟
داداشش: ا.ت درسته خواهرمی ولی درباره دوستام درست حرف بزن
که صدای در میاد ا.ت میره در رو باز میکنه میبینه یونگی یونگی زود بغلش میکنه و میگه:سلام عشقم
که ا.ت یه لگد به پاش میزنه یونگی یه فریاد کوچولو میزنه که همه از خونه میان بیرون
بابای ا.ت:سلام پسرم چیشده چرا داد میزنی
یونگی:سلام هیچییی فقط پام اشتباهی خورد به در
بابای ا.ت:چیزیت که نشده؟
یونگی:نه ممنون من خوبم
و یه دسته گل به مادر ا.ت میده و میگه:میشه منو ا.ت دیگه بریم
بابای ا.ت:آره آره شما دیگه برین
یونگی دست ا.ت رو میگیره و باهم میرن بیرون وقتی میرن تو ماشین ا.ت رو به یونگی میکنه و میگه:فک میکنی من عاشقتم ها این ازدواج هیچوقت یه ازدواج واقعی نیس من هیچوقت عاشق تو نمیشم
یونگی:مطمئنی که به پسری مثل من عاشق نمیشی
ا.ت: من مثلا به چیه تو عاشق میشم تو یه پسری که با سیلی یه دختر گریه میکنه
یونگی زود قیافشو جدی میکنه و میگه:اونجاش به تو ربطی نداره منم دوست ندارم با دختری مثل تو ازدواج کنم
خلاصه اینا میرن رستوران غذا میخورن یکم میگردن بعد یونگی ا.ت رو میبره خونه ا.ت بدون خداحافظی با یونگی میره خونه
(یک هفته بعد روز عروسی)
ا.ت وقتی لباس عروسیشو میپوشه خیلی خوشگل میشه یونگی هم وقتی کت و شلوارشو میپوشه خیلییی جذاب میشه و بعد میره دنبال ا.ت وقتی ا.ت از خونه میاد بیرون یونگی بار سوم عاشقش میشه و بعد سوار ماشین میشن و میرن وقتی عروسی تموم میشه میرن خونه وقتی ماشین وارد حیاط که شدن ا.ت با تعجب به خونه نگاه میکرد چون خونشون خیلیییییییییی بزرگ بود
یونگی:چیشد خوشت اومد؟
ا.ت:آره یه قفس طلاست😐
یونگی و ا.ت از ماشین میان بیرون و وارد خونه میشن خدمتکار اونا رو به اتاقشون میبره یونگی و ا.ت وقتی وارد میشن به اتاق یونگی با فریاد میگه:هاااااااا چییییی چه بلایی سر اتاقم آوردین
شرایط:۶تا لایک،۶تا کامنت
دوستون دارم🫂☺️😘🥰
وقتی به خودش اومد دید یونگی داره با یه لبخند شیطانی نگاش میکنه صورتشو به شکلی آورد که به یونگی نشون بده من انتقام اینو ازت میگیرم بعد رفت پایین تا قهوه هارو آماده کنه قهوه همه رو داد و رفت نشست جای خودش
پدر یونگی:ما بخاطر امر خیر مزاحم شده بودیم دخترتون ا.ت رو برای پسرمون یونگی میخوایم
پدر ا.ت:خب من دخترمو خیلی دوست دارم اونم مارو خیلی دوست داره امیدوارم همینجوری که مارو دوست پسر شما رو هم دوست داره ا.ت دخترم نظر تو چیه؟(با صورت ترسناک به ا.ت نگا میکرد که ا.ت گفت:هرچی شما بگین درسته پدرجان
پدر یونگی:ماشالا چه دختر با ادبی دارین
پدر ا.ت که با افتخار به دخترش نگا میکنه و میگه:خدا خوشبختشون کنه
همه دست میزنن زود انگشتر هارو میارن و دستشون میکنن یونگی یواشکی به گوش ا.ت میگه میخواستی منو بکشی بکش دیگه ا.ت همینجوری سرخ شده نگاش میکنه
پدر یونگی میگه بنظر هم هرچه زودتر عروسی کنن بهتره و پدر ا.ت میگه هفته بعد عروسی داریم
(مغز یونگی)
عه پس با این دختره ازدواج میکنم اشکال نداره مامانم گفت اون فقط مثل یه عروسک خونه میمونه و من دوباره به زندگیم ادامه میدم
(فلش بک)
مامان یونگی اومده تا باهاش حرف بزنه درو میزنه
یونگی:نیا
ولی مامانش میاد تو یونگی میگه گفتم نیا
مامانش:پسرم میدونم از ازدواج بدت میاد ولی این یه ازدواج واقعی نیس که تو فک کن فقط ینفر دیگه به خونمون اومده تو دوباره همون یونگی میشی هرجا بخوای میری هرکار بخوای میکنی باشه؟
یونگی:مطمئنی هرکار بخوام میکنم؟
مامانش:آره🙂 پایان فلش بک
خانواده یونگی میرن خونشون و ا.ت با گریه برمیگرده اتاقش مامانش میاد
مامانش:دخترم گریه نکن خودت هم میدونی پدرت خوشبختی نو رو میخواد
ا.ت با گریه:من نمیخوام ازدواج کنم سر عروسی فرار میکنم. پدرش که پشت در به حرفاشون گوش میکرده با فریاد میاد داخل و میگه من هرچی بخوام تو میکنیییییییییی و مامانشو از اتاق میندازه بیرون و اندازه خر ا.ت رو میزنه ولی میدونه چجوری بزنه جوری که یجاش کبود یا زخمی نشه چون فردا باید با یونگی میرفت بیرون خلاصه صبح میشه و ا.ت پا میشه میره آماده میشه چون یونگی باید میاد و اونو میبره رستوران آماده شد و رفت پایین پیش مامان باباش یکی در رو میزنه باباش به ا.ت میگه که برو در رو باز کن ا.ت میره وقتی در رو باز میکنه میبینه برادرش از سربازی اومده زود بغلش میکنه و برادش که میاد تو مامانش بوسش میکنه باباش هم بغلش میکنه باباش گفت بلخره خواهرت عروس میشه برادرش با اعصبانیت میگه مگه اجازه منو گرفتین؟
باباش:تو خودت کی هستی که بخوایم اجازه تو رو هم بگیریم؟
برادرش:من برادر این دختر و پسر توام حالا به کی دادینش
باباش:به خانواده مین
برادرش با تعجب میگه:مین!همون مین یونگی؟
باباش:آره همون که دوست توعه
ا.ت:چی!؟ داداش اون خر(خودتی😐)دوستته؟
داداشش: ا.ت درسته خواهرمی ولی درباره دوستام درست حرف بزن
که صدای در میاد ا.ت میره در رو باز میکنه میبینه یونگی یونگی زود بغلش میکنه و میگه:سلام عشقم
که ا.ت یه لگد به پاش میزنه یونگی یه فریاد کوچولو میزنه که همه از خونه میان بیرون
بابای ا.ت:سلام پسرم چیشده چرا داد میزنی
یونگی:سلام هیچییی فقط پام اشتباهی خورد به در
بابای ا.ت:چیزیت که نشده؟
یونگی:نه ممنون من خوبم
و یه دسته گل به مادر ا.ت میده و میگه:میشه منو ا.ت دیگه بریم
بابای ا.ت:آره آره شما دیگه برین
یونگی دست ا.ت رو میگیره و باهم میرن بیرون وقتی میرن تو ماشین ا.ت رو به یونگی میکنه و میگه:فک میکنی من عاشقتم ها این ازدواج هیچوقت یه ازدواج واقعی نیس من هیچوقت عاشق تو نمیشم
یونگی:مطمئنی که به پسری مثل من عاشق نمیشی
ا.ت: من مثلا به چیه تو عاشق میشم تو یه پسری که با سیلی یه دختر گریه میکنه
یونگی زود قیافشو جدی میکنه و میگه:اونجاش به تو ربطی نداره منم دوست ندارم با دختری مثل تو ازدواج کنم
خلاصه اینا میرن رستوران غذا میخورن یکم میگردن بعد یونگی ا.ت رو میبره خونه ا.ت بدون خداحافظی با یونگی میره خونه
(یک هفته بعد روز عروسی)
ا.ت وقتی لباس عروسیشو میپوشه خیلی خوشگل میشه یونگی هم وقتی کت و شلوارشو میپوشه خیلییی جذاب میشه و بعد میره دنبال ا.ت وقتی ا.ت از خونه میاد بیرون یونگی بار سوم عاشقش میشه و بعد سوار ماشین میشن و میرن وقتی عروسی تموم میشه میرن خونه وقتی ماشین وارد حیاط که شدن ا.ت با تعجب به خونه نگاه میکرد چون خونشون خیلیییییییییی بزرگ بود
یونگی:چیشد خوشت اومد؟
ا.ت:آره یه قفس طلاست😐
یونگی و ا.ت از ماشین میان بیرون و وارد خونه میشن خدمتکار اونا رو به اتاقشون میبره یونگی و ا.ت وقتی وارد میشن به اتاق یونگی با فریاد میگه:هاااااااا چییییی چه بلایی سر اتاقم آوردین
شرایط:۶تا لایک،۶تا کامنت
دوستون دارم🫂☺️😘🥰
۲۵۳
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.