پسرک گفت گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد

پسرک گفت : "گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد"

پیرمرد گفت: "من هم همینطور "

پسرک آرام نجوا کرد: "من شلوارم را خیس می کنم"

پیرمرد خندید و گفت : "من هم همینطور"

پسرک گفت : "من خیلی گریه می کنم"
پیرمرد سری تکان داد و گفت: "من هم همین طور"

اما بدتر از همه این است که ... پسرک ادامه داد : "آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند"

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد: "می فهمم چه حسی داری... می فهمم...!"
دیدگاه ها (۳)

زحمـت داردآدم بودن را مــــــی گویماین را میشـــود از مترسک ...

پدر مثل خودکار می مونهشکل عوض نمی کنهولی یه دفعه می بینی که ...

اونم ب زور کمربند دقیقا لایک

داریوش _آخرین سنگرسکوته حرف ما گفتنی نیست

ازمایشگاه سرد

پارت دوم:داستان از دیدگاه یونگی: سوار قطار شد و به کوپه خودش...

part23

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط