امروز وقتی داشتم تو خیابون قدم میزدم با اون حال نفهمیدم ک
امروز وقتی داشتم تو خیابون قدم میزدم با اون حال نفهمیدم کی یه پسر بچه ی سه ساله کلی از مسیرو به خیال اینکه مادرشم باهام میومد...تا اینکه یه جایی دستشو گرفت به چادرم وقتی صدام کردو برگشتم رنگ اون صورت کوچولوش پرید و فوری دوتا دستشو گذاشت رو سرش و شروع کرد به گریه.... خیلی جالب بود واسم که مثل خیلی ها که گم میشن اینور و اونور نرفت واسه پیدا کردن مامانش! رفت و روی پله ی یه مغازه ای نشست و انقدر گریه کرد که بعد سه ربع پدر ومادرش اومدن...
با خودم فکر کردم گاهی ما ادما عقل این بچه ی سه ساله رو هم نداریم... گاهی دنبال هر سیاهی راه می افتیم بی اونکه بفهمیم که همراهمونو، تورو جا گذاشتیم .... بعد یه جایی از مسیر که کارمون میافته بهت که میخوایم بهت بگیم نگامون کن اینو میخوام...می بینیم وای!!! چقدر از مسیر تو رو گم کردیم؟ از کجا دیگه تو نبودی؟نه، از کجا دیگه ما نبودیم؟! بعد جای اینکه بایستیم صدات کنیم تا پیدامون کنی انقدر مسیرو اشتباه و بالا و پایین میریم که باز گم میشیم تو هیاهوی دنیای کثیف که دیگه حتی وفتی دنبالمونم بیای نیستیم...
کاش ما هم قدر این پسر بچه ی سه ساله عقلمون میرسید، که آخه آدم! وقتی نمیدونی از کدوم راه باید برگردی؟ چرا نمی ایستی و صداش نمی کنی تا بیشتر گم نشدی؟ چرا؟؟؟
با خودم فکر کردم گاهی ما ادما عقل این بچه ی سه ساله رو هم نداریم... گاهی دنبال هر سیاهی راه می افتیم بی اونکه بفهمیم که همراهمونو، تورو جا گذاشتیم .... بعد یه جایی از مسیر که کارمون میافته بهت که میخوایم بهت بگیم نگامون کن اینو میخوام...می بینیم وای!!! چقدر از مسیر تو رو گم کردیم؟ از کجا دیگه تو نبودی؟نه، از کجا دیگه ما نبودیم؟! بعد جای اینکه بایستیم صدات کنیم تا پیدامون کنی انقدر مسیرو اشتباه و بالا و پایین میریم که باز گم میشیم تو هیاهوی دنیای کثیف که دیگه حتی وفتی دنبالمونم بیای نیستیم...
کاش ما هم قدر این پسر بچه ی سه ساله عقلمون میرسید، که آخه آدم! وقتی نمیدونی از کدوم راه باید برگردی؟ چرا نمی ایستی و صداش نمی کنی تا بیشتر گم نشدی؟ چرا؟؟؟
- ۴.۳k
- ۰۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط