پارت ۸
ویو جونگ کوک بو نه؟
خب ویو جونگ کوک
رسیدم خونه.....
به مامانم و بابام سلام رفتم اتاق تا نهار حاظر بشه امروز مامانم خدمتکار ها رو مرخصی فرستاده بود برا همین ناهار دیر ماده میشه...
...تو اتاق جونگ کوک...
واییی جیمین چه کاری بود کرد البته فقط گفت لبات خوشکه..همین..من زیادی بزرگش کردم..اره..همینطوره...
(مامان کوک رو با م.ک نشون میدم بابا هم ب.ک)
م.ک:جونگ کوکم
(جونگ کوک از اتاق میاد بیرون)
کوک:بله مامان
م.ک:پسرم غذا حاضره بیا ناهار
کوک: چشم
رفتم و رو صندلی نشستم...
مامانمم برام غذا گذاشت...شروع کردم به خوردن غذا که بابام
گفت....
ب.ک:فردا شب به یه مهمونی دعوتیم..مهمونی بزرگیه حتی مافیا ها هم هستن...
کوک: واقعا....
ب.ک:اره...هواستون(نمیدونم درست نوشتم یا نه) باشه...
م.ک:ما چرا به این مهمونی دعوتیم؟..
ب.ک: نمیدونم..برو از صاحب مهمونی بپرس....
کوک:اوهوم...باشه...مامان من سیر شدم..ممنون
م.ک:باشه پسرم خواهش میکنم
رفتم اتاقم اصلا حوصله نداشتم....
از اونجایی که خسته بودم گرفتم خوابیدم....
ویو بنده
جونگکوک میخوابه و خب دیگه تا شب اتفاق خاصی نمیوفته....
_____________________________________________
اخه نبات تا اینجا میای لایکو بکن... کامنت رو خودت میدونی..😁💫
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.