پشت پنجره ایستادم رو به خیابون هر بار که باد به جون شاخههای بیپناه ...
پشت پنجره ایستادم رو به خیابون. هر بار که باد به جون شاخههای بیپناه درخت میفته، هربار که برگهای رنگبهرنگ شده رو با خودش میبره، از خودم میپرسم امروز چندم پاییزه. چشم میدوزم به آسمون، به لکه ابر سیاهی که هی بزرگ و بزرگتر میشه تا روی روشناییهای شهر سایه بندازه. برای من پاییز، یه حسی شبیه گم کردنه. اما مگه چندبار میشه یه نفر رو گم کرد؟ من میگم بینهایت بار. اندازهی هر شبی که بهش فکر میکنی و هر صبحی که نیست. هیچ انتهایی نداره. گوشم به صدای خیابونه و چشمم به دور شدن آدما. دلم یه گذشتهی دور میخواد. یه گذشتهی دور که با بوسیدن تو شروع بشه و هیچوقت به آینده نرسه. یه گذشته که هیچکس توش گم نمیشه. من گمت کردم، به تعداد تکتک آدمای دنیا . انقدر که دیگه نمیتونم پیدات کنم.
پویا_جمشیدی
پشت پنجره ایستادم رو به خیابون. هر بار که باد به جون شاخههای بیپناه درخت میفته، هربار که برگهای رنگبهرنگ شده رو با خودش میبره، از خودم میپرسم امروز چندم پاییزه. چشم میدوزم به آسمون، به لکه ابر سیاهی که هی بزرگ و بزرگتر میشه تا روی روشناییهای شهر سایه بندازه. برای من پاییز، یه حسی شبیه گم کردنه. اما مگه چندبار میشه یه نفر رو گم کرد؟ من میگم بینهایت بار. اندازهی هر شبی که بهش فکر میکنی و هر صبحی که نیست. هیچ انتهایی نداره. گوشم به صدای خیابونه و چشمم به دور شدن آدما. دلم یه گذشتهی دور میخواد. یه گذشتهی دور که با بوسیدن تو شروع بشه و هیچوقت به آینده نرسه. یه گذشته که هیچکس توش گم نمیشه. من گمت کردم، به تعداد تکتک آدمای دنیا . انقدر که دیگه نمیتونم پیدات کنم.
پویا_جمشیدی
- ۵۲.۰k
- ۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط