پارت اول
#پارت_اول
به نام خدا
نویسنده:helia14
مقدمه:
ما همچون دو خط موازی
در هیچ نقطه ای به یکدیگر نمی رسیم !
نمی دانم چطور ، روزگار
این اشتباه بزرگ را مرتکب شده است!
که من و تو امروز اینجاییم !
تو در خلوت خود سر می کنی ،
و من ... هنوز حرف نمی زنم .
تنها به بازیهای سرنوشت تلخم می نگرم
که چطور کمر همت بسته بر
نابودی تمام من ! . . .
...
(سوگل_آلمان_ساعت ۱۰:۳۰)
سعی میکردم زود برسم به مطب ولی مگه این ترافیک لعنتی میذاشت،یک ساعته پشت ترافیکم منم که عصاب مصاب ندارم یکدفعه دیدی پیاده شدم پیاده رفتم،آخه سوگل خل میدونی تا اونجا چقدر راهه هنوز مونده بعدم ماشینو چه غلطی میخوای بکنی!!
با فکر اینکه چقدر دیگه باید علاف شم پوفی کشیدم
بالاخره بعد یه ربع مسیر باز شد....
***
با دو به سمت آسانسور رفتم ولی ... ای تو روحت رفت بالا
مجبور شدم از پله ها برم ، آخه یکی بیاد بگه تو رو چه به روانشناسی .. من حالم خوبه .. یک ساله همیشه این کلمه رو به خودم میگم ولی کو ؟؟کو حال خوب؟؟!مگه میشه بخاطره سرنوشت تلخ تر از زهرمارت خوب بود؟؟نمیشه آقا جان .. نمیشه ، خودمم نمیدونم چطوری تونستم دووم بیارم .. از اینا به کنار من چطوری دوباره خاطراتمو مرور کنم .. سخته..خیلی سخت....
بعد از یه فشار طاقت فرسا رسیدم به مطب مورد نظرت .. خدا بگم چیکارتون کنه با این پله هاتون نابود شدم رفت!!!
وایستادم یکم نفسم بیاد بالا بعد به سمت میز منشی رفتم(همه مکالمه ها خارجیه به غیر از وقتی که برای دکتر تعریف میکنه(دکتر ایرانیه))
من_سلام خانوم
منشی_سلام بفرمایید
جان جان!!چه ملوسه چه چشایی..کوفتت
من_وقت قبلی داشتم
منشی_اسمتون؟؟!
من_سوگل نعمتی هستم
منشی:آها بفرمایید دکتر منتظرتون هستن
با یه تشکر به سمت اتاقش رفتم بالای در یه تابلو بود روش نوشته بود:دکتر دانیال رادمهر _ روانشناسی
تقه به در زدم که با اجازش رفتم تو..
یک اتاق متوسط به رنگ سفید و سبز رو به رو .. میزش بود به رنگ سفید با مبلای روبه روش و خیلی چیزای دیگه مثل گل و گیاه ....
رفتم رو اولین مبل نشستم ، یه حسی مثل ترس و دلهره و هیجان داشتم نمیدونستم چه غلطی کنم پشیمون شده بودم
دکتر_سلام!نمیخواین خودتو معرفی بکنید؟؟؟
سرمو بلند کردم و به چشاش نگاه کردم ... عسلی عسلی
من_سوگل نعمتی هستم .. سرشو تکون داد
دکتر_خب..مشکلتون چیه؟؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم .. نمیدونستم از کجا شروع کنم
من_همه چی از چشاش شروع شد
(سوگل_۳ سال پیش_ایران_تهران)
من_وایی مامان من حتما باید برم آلمان
مامان_پس چی ؟؟!دختر من باید پیشرفت کنه
دهنمو کج کردم .. آقا اگه من نخوام برم کیو باید ببینم
من_مامان اینجا هم میشه پیشرفت کرد
اومد جلوم وایستاد و دستشو به کمرش زد
مامان_به خدا سوگل حرف بزنی میزنم تو سرتاااا امشب هم پرواز داری برو چمدوناتو جمع کن ... دیگه هم حرف نباشه
داشت میرفت سمت آشپزخونه که برگشت
مامان_راستی تو فرودگاه شوهر خالت میاد دنبالت یادت باشه
سرمو تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم
ای خدا یکی بیاد بگه من تو شهر غریب چه غلطی کنم البته خالم و خانوادش هستناا ولی بازم احساس بدی دارم ... ولش کن یکم دیگه فکر کنم مخم میترکه بهتره چمدونامو آماده کنم
بعد ۳ ساعت بالاخره جمع شدن پوووف ساعت چنده هییییی ساعت هفته من کی دوش بگیرم کی شام بخورم کی راه بیوفتم ساعت ۱۲ پروازمه
اول بهتره دوش بگیرم
ادامه دارد
#سرنوشت_تلخ
به نام خدا
نویسنده:helia14
مقدمه:
ما همچون دو خط موازی
در هیچ نقطه ای به یکدیگر نمی رسیم !
نمی دانم چطور ، روزگار
این اشتباه بزرگ را مرتکب شده است!
که من و تو امروز اینجاییم !
تو در خلوت خود سر می کنی ،
و من ... هنوز حرف نمی زنم .
تنها به بازیهای سرنوشت تلخم می نگرم
که چطور کمر همت بسته بر
نابودی تمام من ! . . .
...
(سوگل_آلمان_ساعت ۱۰:۳۰)
سعی میکردم زود برسم به مطب ولی مگه این ترافیک لعنتی میذاشت،یک ساعته پشت ترافیکم منم که عصاب مصاب ندارم یکدفعه دیدی پیاده شدم پیاده رفتم،آخه سوگل خل میدونی تا اونجا چقدر راهه هنوز مونده بعدم ماشینو چه غلطی میخوای بکنی!!
با فکر اینکه چقدر دیگه باید علاف شم پوفی کشیدم
بالاخره بعد یه ربع مسیر باز شد....
***
با دو به سمت آسانسور رفتم ولی ... ای تو روحت رفت بالا
مجبور شدم از پله ها برم ، آخه یکی بیاد بگه تو رو چه به روانشناسی .. من حالم خوبه .. یک ساله همیشه این کلمه رو به خودم میگم ولی کو ؟؟کو حال خوب؟؟!مگه میشه بخاطره سرنوشت تلخ تر از زهرمارت خوب بود؟؟نمیشه آقا جان .. نمیشه ، خودمم نمیدونم چطوری تونستم دووم بیارم .. از اینا به کنار من چطوری دوباره خاطراتمو مرور کنم .. سخته..خیلی سخت....
بعد از یه فشار طاقت فرسا رسیدم به مطب مورد نظرت .. خدا بگم چیکارتون کنه با این پله هاتون نابود شدم رفت!!!
وایستادم یکم نفسم بیاد بالا بعد به سمت میز منشی رفتم(همه مکالمه ها خارجیه به غیر از وقتی که برای دکتر تعریف میکنه(دکتر ایرانیه))
من_سلام خانوم
منشی_سلام بفرمایید
جان جان!!چه ملوسه چه چشایی..کوفتت
من_وقت قبلی داشتم
منشی_اسمتون؟؟!
من_سوگل نعمتی هستم
منشی:آها بفرمایید دکتر منتظرتون هستن
با یه تشکر به سمت اتاقش رفتم بالای در یه تابلو بود روش نوشته بود:دکتر دانیال رادمهر _ روانشناسی
تقه به در زدم که با اجازش رفتم تو..
یک اتاق متوسط به رنگ سفید و سبز رو به رو .. میزش بود به رنگ سفید با مبلای روبه روش و خیلی چیزای دیگه مثل گل و گیاه ....
رفتم رو اولین مبل نشستم ، یه حسی مثل ترس و دلهره و هیجان داشتم نمیدونستم چه غلطی کنم پشیمون شده بودم
دکتر_سلام!نمیخواین خودتو معرفی بکنید؟؟؟
سرمو بلند کردم و به چشاش نگاه کردم ... عسلی عسلی
من_سوگل نعمتی هستم .. سرشو تکون داد
دکتر_خب..مشکلتون چیه؟؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم .. نمیدونستم از کجا شروع کنم
من_همه چی از چشاش شروع شد
(سوگل_۳ سال پیش_ایران_تهران)
من_وایی مامان من حتما باید برم آلمان
مامان_پس چی ؟؟!دختر من باید پیشرفت کنه
دهنمو کج کردم .. آقا اگه من نخوام برم کیو باید ببینم
من_مامان اینجا هم میشه پیشرفت کرد
اومد جلوم وایستاد و دستشو به کمرش زد
مامان_به خدا سوگل حرف بزنی میزنم تو سرتاااا امشب هم پرواز داری برو چمدوناتو جمع کن ... دیگه هم حرف نباشه
داشت میرفت سمت آشپزخونه که برگشت
مامان_راستی تو فرودگاه شوهر خالت میاد دنبالت یادت باشه
سرمو تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم
ای خدا یکی بیاد بگه من تو شهر غریب چه غلطی کنم البته خالم و خانوادش هستناا ولی بازم احساس بدی دارم ... ولش کن یکم دیگه فکر کنم مخم میترکه بهتره چمدونامو آماده کنم
بعد ۳ ساعت بالاخره جمع شدن پوووف ساعت چنده هییییی ساعت هفته من کی دوش بگیرم کی شام بخورم کی راه بیوفتم ساعت ۱۲ پروازمه
اول بهتره دوش بگیرم
ادامه دارد
#سرنوشت_تلخ
۲.۴k
۱۷ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.