باهرجان کندنی بود،بالاخره بی سیم را روشن کردورفت روی خط ا
باهرجان کندنی بود،بالاخره بی سیم را روشن کردورفت روی خط ابوحسنا :
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد،آه کوتاهی کشیدوبعدهم باپشت دست چشم هایش راپاک کرد.بازهم کلیدرافشاردادوگفت: "ابوحسنا،خلیل".
بعدچندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت :" خلیل جان به گوشم".
مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد.
انگار که یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت:
"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد"
ابوحسناباتشرپرسید:"درست حرف بزن، خلیل چی شده؟
"مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم".
هیاهوی صداها راردکردم .رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفیدخوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید.
خم شدم، چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت ها ونگاه پر از عشقش میشوم؛برای همین صورتم رانزدیک آوردم وصورتش رابوسیدم.
شنیدم که گفت:"خدایا شکرت،من راضی ام به رضای تو".
#شهید_رسول_خلیلی #مدافع_سبزحرم
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد،آه کوتاهی کشیدوبعدهم باپشت دست چشم هایش راپاک کرد.بازهم کلیدرافشاردادوگفت: "ابوحسنا،خلیل".
بعدچندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت :" خلیل جان به گوشم".
مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد.
انگار که یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت:
"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد"
ابوحسناباتشرپرسید:"درست حرف بزن، خلیل چی شده؟
"مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم".
هیاهوی صداها راردکردم .رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفیدخوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید.
خم شدم، چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت ها ونگاه پر از عشقش میشوم؛برای همین صورتم رانزدیک آوردم وصورتش رابوسیدم.
شنیدم که گفت:"خدایا شکرت،من راضی ام به رضای تو".
#شهید_رسول_خلیلی #مدافع_سبزحرم
۱.۴k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.