شاید بشود بدون تو زندگی کرد!
شاید بشود بدون تو زندگی کرد!
شاید بشود خود را به آن راه زد که مثلا مهم نیستی....
مثلا شبانه روز در خاطرم نمی آیی،مثلا دیدن طرح لبخند هیچکسی مرا یاد تو نمی اندازد،یا عبور از هر پیاده رویی که شکل قدم هایت را دارد،مرا از درون فرو نمی ریزد؛
شاید بشود بی تو به روزهایی که می آیند و می روند روی خوش نشان داد...
اما راستش را بخواهی دیگر نمی شود راجع به آینده خیالبافی کرد...
نمی شود رویا ساخت...
نمی شود به کسی عشق ورزید....
نمی شود به کسی اعتماد کرد....
نمی شود از تهِ دل خندید!
نمی شود کسی را در آغوش گرفت...
نمی شود منتظر کسی ماند...
می فهمی؟!
نمی شود...
-عنکبوتی در گلویم تارِ بغض تنیده است-
شاید بشود خود را به آن راه زد که مثلا مهم نیستی....
مثلا شبانه روز در خاطرم نمی آیی،مثلا دیدن طرح لبخند هیچکسی مرا یاد تو نمی اندازد،یا عبور از هر پیاده رویی که شکل قدم هایت را دارد،مرا از درون فرو نمی ریزد؛
شاید بشود بی تو به روزهایی که می آیند و می روند روی خوش نشان داد...
اما راستش را بخواهی دیگر نمی شود راجع به آینده خیالبافی کرد...
نمی شود رویا ساخت...
نمی شود به کسی عشق ورزید....
نمی شود به کسی اعتماد کرد....
نمی شود از تهِ دل خندید!
نمی شود کسی را در آغوش گرفت...
نمی شود منتظر کسی ماند...
می فهمی؟!
نمی شود...
-عنکبوتی در گلویم تارِ بغض تنیده است-
۲۳.۵k
۲۸ آبان ۱۴۰۱