اولاش من با تمومِ وجودم میخواستمش، دوس داشتنم انقدر زیاد
اولاش من با تمومِ وجودم میخواستمش، دوس داشتنم انقدر زیاد شد که تبدیل شد به خدای من و شب و روز پرستیدمش، هر لحظه فکرم درگیرش بود و نمیتونستم بدونِ اینکه بهش فکر کنم چشامو ببندم و باز کنم، خلاصه که هیچی کم نزاشتم براش اما خب مسئله اینه که اون منو ندید، احساساتمو نادیده گرفت، غرورمو زیر پاهاش له کرد، قلبمو گرفت تو دستش و خوُردش کرد، سالها گذشت و من عادت کردم به نبودنش که یدفه سروکلش پیدا شد و انتظار داشت برم بغلش کنم بگم چقد خوبه که اومدی بیا باهم زندگی کنم، عاشقی کنیم، من هنوزم مثل قبل دوستدارما، اما میدونی چی دید؟! یه آدم بی احساس و بی روح ، یه آدم که قلبش از سنگه و هیچکس توش نیست و خالیه خالیه، یه آدمه تنها که از تنها بودنش لذت میبره و تنهاییشو دودستی بغل کرده، اره من دیگه اون آدم سابق نیستم من خیلی عوض شدم و این عوض شدن بخاطر نبودنِ تو بود، نبودِ تو ازم این آدم رو ساخته همینی که الان روبروته و دوسش نداری و دوسداری برگرده به عقب و بشه همونی که دوسش داشتی اما قدرشو ندونستی اما خب من عادت کردم و هیچجوره نمیتونم خودم رو تغییر بدم و بشم همون آدمِ سابق.
#دلنوشته_من
#دلنوشته_من
۸.۷k
۰۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.