سلام امشب م خوام یه خاطر ه براتون بگم سلام اون قدیما نه خ
سلام امشب م خوام یه خاطر ه براتون بگم سلام اون قدیما نه خیلی دور وقتی من بچه بودم پدرم شبا رای ما قصه می گفت خیلی قشنگ بودن من اون قصه ها را هیچ جا نشنیدم نه تو کتاب ن. توتلویزبون خیلی قشنگ بودن از وقتی تلویزیون آمد دیگه از اون قصه های قدیمی دیگه خبری نیست چقدر دلم رای اون روزا تنگ شده یک کمی از یکی از اون قصه ها را میگم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ نبود در زمان های قدیم در یک سرزمین آباد قشنگ پادشاهی زندگی می کرد در کنار مردمان خو ب با صفا پادشاهی همسری داشت که بار دار بود پادشاه خیلی خوشبخت بود و از اینکه بزودی همسرش فرزندی وجانشینی به دنیا می آورد خیلی خوشحال بود یکی از روزها به پادشاه خبر دادن که همسر پادشاه داره بچه به دنیا میاره پادشاه دستور داد تا بهترین دایه ها و پزشکان درباره بیارن تا بچه پادشاه سالم به دنیا بیاد ساعت ها انتظار کشیدن تا بالاخره بچه دنیا آمد اما
۴.۶k
۳۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.