قفسه ها تابخانه را گردگر مردم لا دست نوشته ها به

قفسه هاى كتابخانه را گردگيرى ميكردم، لاى دست نوشته هاى به جا مانده ، جمله اى را ديدم با قلمى زيبا نوشته شده بود:
(هر جا كه بخنديم، زندگى آنجاست...)
تبسمِ زيبايى روىِ لبانم شكل گرفت و من غرقِ روز هاى با طُ بودن شدم...
آن روزها مى خنديدم، از تهِ دل مى خنديدم ...
ميدانى دلبرم زندگى من لمسِ دستان تو بود...
زندگى من همان صندلى كوچكِ چوبى بود كه هر بار رو به رويم، مينشستى و با سر كشيدن قهوه ات ، چشمانِ مشكىِ زيبايت را ميديدم...
زندگى من همان حسِ خوبى بود كه تك تك سلول هاى بدنم از داشتنش جذاب ترين صحنه ى رقص را به نمايش ميگذاشتند...
زندگى من آن روزها بود...
تو بودى ...
آغوشت...
دستانت...
دوست داشتنت...
من بودم ...
خنده هايم...
تمامِ وجودم...
دوست داشتنم ...
الآن از آن روزها زمانِ زيادى ميگذرد...
من هستم و...
من هستم
و من ... •
"هرجا كه بخنديم زندگى آن جاست ..."

متن از #شاهنگ_عزیزی
حال شما به من بگوييد ، زندگيتان كجاست؟! 🖤
دیدگاه ها (۱)

اين روزها بايد حواسمان به تك تكِ كلمات باشد،مهربانى را از يا...

دلم را که مرور میکنمتمام آن از آن توستفقط نقطه ای از آن خودم...

سازت رابا بهار کوک کنمرا با چشم‌هات !#رضا_کاظمی

خورشید من!#خورشیدمن توکه باشی حالم عالی، کوچه باغم با طراوت،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط