خواهشابخونیدمیخوام یه نصیحت دوستانه بهتون بکنم
خواهشابخونید.میخوام یه نصیحت دوستانه بهتون بکنم...
میخوام بگم هیچوقت خودتونوباکسی مقایسه نکنید...مگرپایین دستتون...مقایسه درظاهرچیزخاصی نیست ولی درطول زمان آروم آروم آدموآب میکنه...بزاریدداستانه خودموبراتون بگم...من
من حدود5سال پیش شرایطم خراب شدقبل اون خیلی عالی بودوضعم...اینقدرپول داشتم که نمی دونستم چجوری خرجش کنم...اگه تاالان میموندقطعایه خونه 200_300متری الهیه ویه بنزآخرین مدل داشتم......ولی عین خیالم نبودتا3سال گذشت یعنی 2سال پیش...تازه فهمیدم وضع خرابه...اونموقع شدکه آدمایی اومدن جلوچشم که...کارم شدغصه...اوناازم خیلی بالاتربودن ازهرنظر...شروع کردم به دعاخوندن وتاهمین الان ازهیچ دعاوختمی دریغ نکردم...حدودیکسال گذشت نمی دونم چیشدخبرمرگم اون آدمی که دوستش داشتم(مرد)خودشوزندگیش شدالگوم...شب وروزم شدمقایسه خودم بااون...من تواین یکسال شدیدترین نوع افسردگی وناراحتی اعصاب وگرفتم...همیشه توظاهرازش متنفربودم...ازخودش...زندگیش...ولی درباطن...صداشومیشنیدم قلبم میریخت...شب بایادش میخوابیدموصبحم بایادش بیدار...لباس میخرم به خاطراینکه لباس های اون گرون منم بایدگرون بخرم...راه رفتنم حرف زدنم...مثه اون شد...ولی حدود4ماهه پیش بوددیگه کم آوردم...جوری نشستم یکجاکه دیگه نمی تونم پاشم....تواین یکسال هرمرضی که بگی گرفتم...ازاون استخوان دردهای لعنتی بگوتاسردردهای کشنده...آرزوی شب وروزم شده مرگ...باورم نمیشه...من...مرگ شده رویام...نمی دونم چه دردیه که خوابشوهم میبینم...همه روزم گندمیخوره...خسته شدم اینقدگریه کردم...عین سگ پاچه میگیرم...کسی جرائت حرف زدن بامنونداره...صورتم اینقدچروک داره که بابام نداره...شماروبه خداهیچوقت خودتونوباکسی مقایسه نکنید...خریت منونکتید...من دیوونه شدم...منتظرم مرگم برسه...حالم بده...ازاین زندگی متنفرم...حالم بهم میخوره...نمی فهمم اون آدم چیکارکرده که اینقدخدادوسش داره...
میخوام بگم هیچوقت خودتونوباکسی مقایسه نکنید...مگرپایین دستتون...مقایسه درظاهرچیزخاصی نیست ولی درطول زمان آروم آروم آدموآب میکنه...بزاریدداستانه خودموبراتون بگم...من
من حدود5سال پیش شرایطم خراب شدقبل اون خیلی عالی بودوضعم...اینقدرپول داشتم که نمی دونستم چجوری خرجش کنم...اگه تاالان میموندقطعایه خونه 200_300متری الهیه ویه بنزآخرین مدل داشتم......ولی عین خیالم نبودتا3سال گذشت یعنی 2سال پیش...تازه فهمیدم وضع خرابه...اونموقع شدکه آدمایی اومدن جلوچشم که...کارم شدغصه...اوناازم خیلی بالاتربودن ازهرنظر...شروع کردم به دعاخوندن وتاهمین الان ازهیچ دعاوختمی دریغ نکردم...حدودیکسال گذشت نمی دونم چیشدخبرمرگم اون آدمی که دوستش داشتم(مرد)خودشوزندگیش شدالگوم...شب وروزم شدمقایسه خودم بااون...من تواین یکسال شدیدترین نوع افسردگی وناراحتی اعصاب وگرفتم...همیشه توظاهرازش متنفربودم...ازخودش...زندگیش...ولی درباطن...صداشومیشنیدم قلبم میریخت...شب بایادش میخوابیدموصبحم بایادش بیدار...لباس میخرم به خاطراینکه لباس های اون گرون منم بایدگرون بخرم...راه رفتنم حرف زدنم...مثه اون شد...ولی حدود4ماهه پیش بوددیگه کم آوردم...جوری نشستم یکجاکه دیگه نمی تونم پاشم....تواین یکسال هرمرضی که بگی گرفتم...ازاون استخوان دردهای لعنتی بگوتاسردردهای کشنده...آرزوی شب وروزم شده مرگ...باورم نمیشه...من...مرگ شده رویام...نمی دونم چه دردیه که خوابشوهم میبینم...همه روزم گندمیخوره...خسته شدم اینقدگریه کردم...عین سگ پاچه میگیرم...کسی جرائت حرف زدن بامنونداره...صورتم اینقدچروک داره که بابام نداره...شماروبه خداهیچوقت خودتونوباکسی مقایسه نکنید...خریت منونکتید...من دیوونه شدم...منتظرم مرگم برسه...حالم بده...ازاین زندگی متنفرم...حالم بهم میخوره...نمی فهمم اون آدم چیکارکرده که اینقدخدادوسش داره...
- ۱.۵k
- ۰۷ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط