کرامت شهید همت سالها پس از شهادتش و نجات یک جوان از خودکش
کرامت شهید همت سالها پس از شهادتش و نجات یک جوان از خودکشی!
بخونید:
اواخر شب بود که پسرم تازه به خواب رفته بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از برگههای امتحانات میانترم دانشجوهایم را تصحیح کردم.
از بس با پسرم کلنجار رفته بودم و بازی کرده بودم خسته شده بودم، به رختخواب رفتم و زود خوابم برد.
*در خواب شهید همت را دیدم* با موتور تریل آمد، چشمان درشت و زیبایش را به من دوخت و با لبخند گفت:
بپر بالا!
محو تماشای چشمان او بودم و بی اختیار سوار موتور تمیز و نوی او شدم.
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم.
ناگهان از خواب پریدم، سابقه نداشت که نیمههای شب بدون دلیل از خواب بیدار شوم.
چهره نورانی و چشمان مشکی شهید همت در خاطرم تازه بود و به خوبی همه جزییات خوابم را میدانستم.
به امید دوباره دیدن چشمهایش به خواب رفتم، صبح زود بیدار شدم اما بدون دیدن دوباره چشمهایش!
خوابی که دیدم بودم آنچنان شفاف و روشن بود که آدرس خانهای که با شهید همت رفته بودم به خوبی در ذهنم مانده بود، به دانشگاه که رسیدم در جمع دوستانم این خواب را تعریف کردم و گفتم: به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟
هر کس اظهار نظری میکرد، بعد از دقایقی همه با هم گفتند:
آدرس خانه را بلدی؟
گفتم: بله
گفتند: خوب معلوم است، حاج ابراهیم بهت گفته باید آنجا بروی!
دل تو دلم نبود کلاس درس که تمام شد بلافاصله خودم را به در آن خانه رساندم.
همه شواهد و جزییات مو به مو در خاطرم بود و این خانه دقیقا همان خانه بود...
با آشوبی در دل و دستی لرزان زنگ خانه را زدم.
پسر جوانی دم در آمد، با ابروهایی برداشته و موهایی ژولیده گفت:
بله کاری دارید؟!
*با عجله گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟*
نام حاج ابراهیم را که شنید ناگهان رنگش عوض شد و بدون مقدمه شروع به گریه کرد ...
شانههای نحیف و استخوانیاش میلرزید و گلوله گلوله اشک بر محاسن نداشتهاش میلغزید.
حال او را که دیدم بی اختیار اشکم روان شد و دست او را گرفتم و یک یا الله گفتم و داخل خانه شدم.
در میان اشک و هق هق گریه گفت:
چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. دیشب آخرای شب داشتم تو خیابون راه میرفتم و فکر میکردم که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت و پیش خودم گفتم:
"میگن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه... الآن هم که شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید!"
او را در بغل گرفتم، تنها بود تنهای تنها! شانههای او میلرزید و قلب مرا هم میلرزاند...
ذراتی از اشک که از حدقه چشمم جوشیده بود بر روی عینکم ریخت و دیدم را کم میکرد اما دید باطنیام را زیاد ...
#اینجا_خط_مقدم_جبهه_مجازی_است
بخونید:
اواخر شب بود که پسرم تازه به خواب رفته بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از برگههای امتحانات میانترم دانشجوهایم را تصحیح کردم.
از بس با پسرم کلنجار رفته بودم و بازی کرده بودم خسته شده بودم، به رختخواب رفتم و زود خوابم برد.
*در خواب شهید همت را دیدم* با موتور تریل آمد، چشمان درشت و زیبایش را به من دوخت و با لبخند گفت:
بپر بالا!
محو تماشای چشمان او بودم و بی اختیار سوار موتور تمیز و نوی او شدم.
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم.
ناگهان از خواب پریدم، سابقه نداشت که نیمههای شب بدون دلیل از خواب بیدار شوم.
چهره نورانی و چشمان مشکی شهید همت در خاطرم تازه بود و به خوبی همه جزییات خوابم را میدانستم.
به امید دوباره دیدن چشمهایش به خواب رفتم، صبح زود بیدار شدم اما بدون دیدن دوباره چشمهایش!
خوابی که دیدم بودم آنچنان شفاف و روشن بود که آدرس خانهای که با شهید همت رفته بودم به خوبی در ذهنم مانده بود، به دانشگاه که رسیدم در جمع دوستانم این خواب را تعریف کردم و گفتم: به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟
هر کس اظهار نظری میکرد، بعد از دقایقی همه با هم گفتند:
آدرس خانه را بلدی؟
گفتم: بله
گفتند: خوب معلوم است، حاج ابراهیم بهت گفته باید آنجا بروی!
دل تو دلم نبود کلاس درس که تمام شد بلافاصله خودم را به در آن خانه رساندم.
همه شواهد و جزییات مو به مو در خاطرم بود و این خانه دقیقا همان خانه بود...
با آشوبی در دل و دستی لرزان زنگ خانه را زدم.
پسر جوانی دم در آمد، با ابروهایی برداشته و موهایی ژولیده گفت:
بله کاری دارید؟!
*با عجله گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟*
نام حاج ابراهیم را که شنید ناگهان رنگش عوض شد و بدون مقدمه شروع به گریه کرد ...
شانههای نحیف و استخوانیاش میلرزید و گلوله گلوله اشک بر محاسن نداشتهاش میلغزید.
حال او را که دیدم بی اختیار اشکم روان شد و دست او را گرفتم و یک یا الله گفتم و داخل خانه شدم.
در میان اشک و هق هق گریه گفت:
چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. دیشب آخرای شب داشتم تو خیابون راه میرفتم و فکر میکردم که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت و پیش خودم گفتم:
"میگن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه... الآن هم که شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید!"
او را در بغل گرفتم، تنها بود تنهای تنها! شانههای او میلرزید و قلب مرا هم میلرزاند...
ذراتی از اشک که از حدقه چشمم جوشیده بود بر روی عینکم ریخت و دیدم را کم میکرد اما دید باطنیام را زیاد ...
#اینجا_خط_مقدم_جبهه_مجازی_است
۷.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.