امد به لبم جان زپی بوسه دلدار

امد به لبم جان زپی بوسه دلدار
چون لب بگشود شهدفروریخت زگفتار

گفتم عسل و شهد لبت ازچه توداری
گفتا که نپرس این سخنت ازپی تکرار

گفتم که تب داغ لبت سوخت دلم را
گفتا که بخاطر سپرم گستاخیت اینبار

گفتم که سیه زلف توچون شب به سیاهیست
گفتا که نکن خویش گرفتار به اینکار

گفتم که دلم درخم ابروی توگیراست
گفتا که بسی کشته گرفتار به این دار

گفتم شرر چشم سیاهت دل ما سوخت
گفتاکه به توگفتم ونشنیدی تو صدبار

گفتم چه کنم زاتش عشقت که بسوزم
گفتا که به جزسوز نباشد دگرت کار
دیدگاه ها (۳)

بمان!دوست داشتنمهنوز بوی باران و کاهگل می دهدبوی مداد جویده ...

دلم ...انار میخواهد ،همان که دلش تنگ می شود ...آرام می ترکدو...

‏رَفــــــْتٌ!! خِجٰالَتْ کِشٌیٓدَمْ بـگَمْ مَــــــــنْ ...

دﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﺎﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺸﺎﻥ ﺳﺎدﻩ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪﺳﺎدﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ …ﺳﺎدﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط