امروز خیره شدم به چهره چروکیده ی مادربزرگم
امروز خیره شدم به چهره چروکیده ی مادربزرگم
به دستهایش....
بعد نگاهی به کودک کوچکم می اندازم
فرق چندانی میان شان نیست
پیر که شوی دوباره کودک می شوی
سوال های پی در پی
مثل یک کودک
نداشتن توانایی حتی برای خوردن لقمه ای نان
حتی نداشتن اختیار برای........بماند
سکوت می کنم ویاد خاطرات کودکیم را
مرور میکنم
یاد زمانی که چادر کوچکم را به سرم می
گذاشتم و دستهایش را میگرفتم و باهم
به مسجد محله ،برای نماز میرفتیم
یاد شب هایی که عرق سرد مریضی بر
پیشانی ام می نشست و او با دستان
مهربانش سرم را نوازش می کرد و من
ارام می شدم ارام تر از هر زمانی...
اری فقط خاطره است که میماند
به دستهایش....
بعد نگاهی به کودک کوچکم می اندازم
فرق چندانی میان شان نیست
پیر که شوی دوباره کودک می شوی
سوال های پی در پی
مثل یک کودک
نداشتن توانایی حتی برای خوردن لقمه ای نان
حتی نداشتن اختیار برای........بماند
سکوت می کنم ویاد خاطرات کودکیم را
مرور میکنم
یاد زمانی که چادر کوچکم را به سرم می
گذاشتم و دستهایش را میگرفتم و باهم
به مسجد محله ،برای نماز میرفتیم
یاد شب هایی که عرق سرد مریضی بر
پیشانی ام می نشست و او با دستان
مهربانش سرم را نوازش می کرد و من
ارام می شدم ارام تر از هر زمانی...
اری فقط خاطره است که میماند
- ۱.۴k
- ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط