شب تا صبح با یه گیتار دستش آهنگ میزد سعی میکرد فرار کنه ا
شب تا صبح با یه گیتار دستش آهنگ میزد سعی میکرد فرار کنه اما با هر نت به یادش بود انقدر زد تا خون از دستاش جاری شد متوقف نشد باز هم ادامه داد و طلوع خورشید دیگه خبری ازش نبود بدنش سرد شده بود اشکاش رو صورتش نقش بسته بودن و خون ها مثل رودخانه کف اتاق جاری بودن بعضی از دردا اونقدر بزرگن که هیچ مرحمی براشون وجود نداره !.
۱.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳