واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد

واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد.
روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت:

راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.

#امثال_وحکم #دهخدا #مدل_مو
دیدگاه ها (۱)

داری زیرِ بارِ مشکلاتت له میشی،میگن: برو خدارو شکر کن سالمی!...

چرا من اینقدر فقیر هستم؟!مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من ا...

حکایت عجیبی ست..میگن اگه یه گرگ خواست بهت حمله کنه سریع عریا...

آیا میدانید: لاک پشت ها به خاطرسبک زندگی خاصی که دارندنزدیک ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط