با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخریم منزل ما کوچه سرگردانی است
دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...

فاضل نظری
دیدگاه ها (۱)

‌شد ز وصلِ غنچه خوشبو جامهٔ بادِ سحردر‌ نیامیزی درین گلشن به...

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.در رگ ها نور خواهم ریخت.و ...

#حضرت_سعدی ای دل اگر فراق او آتش اشتیاقو او در تو اثر نمی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط