چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁷
"فلش بک"
بوسه ایی روی پیشونی پسر کوچولوش گذاشت.
کتاب قصه شو برداشت و از اتاق بیرون اومد.
بچه هاش، این روزا اصلا نمیخوابیدن و بی قراری میکردن.
با یادآوری شوهر عزیزش، قلبش سنگین تر شد.
انتقام میگرفت..باعث و بانی کشته شدن شوهرش رو به خاک سیاه میشوند..انتقام یتیم شدن بچه هاش رو میگرفت.
حتی اگه وارد دنیای کثیف "مافیا" میشد.
از نقشه هیون نام خبر داشت. میدونست بعد شوهرش نوبت کشته شدن خودشه. فقط به خاطر اینکه برای پس گرفتن حقشون جلو اومدن همچین بلایی سر زندگیشون آوردن.
باید یه کاری میکرد.
قبل از اینکه دستش به تلفن برسه تا بلیط فرودگاه بگیره، صدای تق تق کفش هایی، ناقوص مرگ رو توی ذهنش پخش کرد.
چرا یادش رفته بود اون "جئون" عوضی پست فطرت کلید این خونه رو داره؟
در با صدای آرومی باز شد و قامت بلند هیون مشخص شد.
اگه اون جئون بود از مافیا، اونم زن پلیس سروان پارک جین یانگ بود!
با شجاعت توی چشماش زل زد.
هیون: میبینم انگار منتظرم بودی..یونهوا.
من: برای چی اومدی؟ توکه جین یانگ و کشتی چرا دست از سر من و بچه هام برنمیداری؟؟
پوزخند کثیفی روی چهره کریهش نقش بست.
هیون: اوممم..شاید واسه بچه هات! میدونی، اصلا خوش ندارم تهیونگ و جیمین و جیسو خون پلیسی توی رگ هاشون باشه..نظرت چیه بچه های رفیقمو بیارم پیش خودم؟ این به نفعشون میشه یونهوا..اگه مادر بالاسرشون نباشه میخوان چیکار کنن؟؟ هومم؟
من: تو نمیتونی بهشون آسیب بزنی..حتی با کشتن من!
هیون: اوه..چینچا؟هه..
تفنگ نقره کوبش رو چفت قفسه سینه اش گذاشت.
اما نترسید..میدونست میمیره دیر یا زود. تمام نگرانیش بچه هاش بودن..
هیون: قبل از مرگت..بگو ببینم، کدوم از بچه هات..قربانی اول بشن؟
برخلاف میلش، با التماس لب زد: خواهش میکنم هیون..به بچه هام کاری نداشته باش..کوچیکن..منو بکش. اما خواهش میکنم این یه کارو در حق روح جین یانگ انجام بده..لطفا..
هیون: خیلی خب مثل اینکه دوست داری اول برم سراغ جیسو.
خواست سمت اتاق بچه هاش بره که زانو زد و محکم به کت چرمش چنگ زد.
من: ببخشید..کاری باهاشون نداشته باش. به خاطر الهه ماه.
هیون: یونهوا..میبخشم..دوتا از بچه هات و میبخشم..اما یکی..باید یکیشون باهام بیاد..انتخاب خودته.
بغضش و خورد.
من:ت..تهیونگ..تهیونگ و..ببر..
هیون: خوبه.
و بنگ..جنازه زن بیچاره، کف زمین افتاد.
اما چی میشد، جیمین بعد از اینکه مامانش از اتاق بیرون رفت، خوابش نبرده باشه و از پشت تراس، شاهد همه چی باشه؟
دستاشو چفت دهنش کرد. اشک اروم از گونه های کوچولوش پایین میریخت.
با دیدن اینکه اون مرد غریبه داره سمت اتاقشون میره، سریع دویید و توی تخت دراز کشید و خودشو به خواب زد.
بدن کوچولوش میلرزید..مگه چند سالش بود که شاهد مرگ مامانش باشه؟ 5سال! فقط پنج سال داشت.
اون مرد قرار بود تانی هیونگش و ببره؟ میترسید..
قلبش مثل گنجیشگ گولوپ گولوپ میکرد.
هیون بالای سرشون وایساد. چاقوی جیبیش رو درآورد و سمت گهواره جیسو رفت.
جیمین با وحشت به مرد نگاه کرد. قرار نبود که خواهرکش رو بکشه؟؟ دهنش قفل کرده بود.
اما مرد دقیقا سر خال سوم قفسه سینه دخترک دوساله، خط باریکی کشید. صدای جیغ و گریه مظلومانش بلند شد.
مرد اینبار سمت پسرک اومد که چشمای کوچیکش قرمز و باز بود.
پوزخندی زد.
در مقابل چشمای اشکی و ترسیده جیمین، یقه پیرهنشو کشید و دقیقا همون جارو خط انداخت.
پسرک از شدت ترس سکسکه میکرد و میلرزید.
بعد از اینکه همون کارو با تهیونگ کرد و پسر و بیهوش کرد، جیمین همون غریبه رو میدید که داره سمتش میاد.
جیغی کشید و خودشو گوشه تخت جمع کرد.
غریبه، با لبخند چندشش، روبه پسرک ترسیده زمزمه کرد: نترس جیمینی..قراره بخوابی..یه خواب خوب..
و دستمال و به بینیش کشید..
"پایان فلش بک"
چشماشو اروم باز کرد. با بی حوصلگی توی جاش چرخید. گرسنگی عمونش نمیداد.
زیر لب چندتا دری وری نثار بچه تو شکمش کرد.
اه..خوابش نمیبرد! همش تو جاش وول میخورد.
چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد. بدون اینکه ببینه کیه غر زد: نمیخوامم..هیچیی نمیخوام برو بیرونن.
صدای قدم اروم همون شخص رسید به تختش.
چشم باز کرد. جونگکوک بود! با حرص بدون اینکه توجه کنه جز باکسر و تیشرت حریر گشاد توی تنش هیچی نیست، روی تخت نشست.
من: ببین جئون جونگکوک، یا همین الان از محوطه ام میری بیرون و میزاری من کپه مرگمو بزارم، یا قورتت میدم!
جونگکوک با چشماش که حریص روی پاهای لختش میچرخید نیشخندی زد و توی صورتش خم شد: اگه نرم و بخوام قورتم بدی چی؟
اما واکنش پسرک، مو به تنش سیخ کرد!
استاد تموم کردن توی جاهای حساس😂🤌🏻
دیدین خیلی چیزا مشخص شد..
شرط آپ پارت بعد: 22 لایک 10 کامنت
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁷
"فلش بک"
بوسه ایی روی پیشونی پسر کوچولوش گذاشت.
کتاب قصه شو برداشت و از اتاق بیرون اومد.
بچه هاش، این روزا اصلا نمیخوابیدن و بی قراری میکردن.
با یادآوری شوهر عزیزش، قلبش سنگین تر شد.
انتقام میگرفت..باعث و بانی کشته شدن شوهرش رو به خاک سیاه میشوند..انتقام یتیم شدن بچه هاش رو میگرفت.
حتی اگه وارد دنیای کثیف "مافیا" میشد.
از نقشه هیون نام خبر داشت. میدونست بعد شوهرش نوبت کشته شدن خودشه. فقط به خاطر اینکه برای پس گرفتن حقشون جلو اومدن همچین بلایی سر زندگیشون آوردن.
باید یه کاری میکرد.
قبل از اینکه دستش به تلفن برسه تا بلیط فرودگاه بگیره، صدای تق تق کفش هایی، ناقوص مرگ رو توی ذهنش پخش کرد.
چرا یادش رفته بود اون "جئون" عوضی پست فطرت کلید این خونه رو داره؟
در با صدای آرومی باز شد و قامت بلند هیون مشخص شد.
اگه اون جئون بود از مافیا، اونم زن پلیس سروان پارک جین یانگ بود!
با شجاعت توی چشماش زل زد.
هیون: میبینم انگار منتظرم بودی..یونهوا.
من: برای چی اومدی؟ توکه جین یانگ و کشتی چرا دست از سر من و بچه هام برنمیداری؟؟
پوزخند کثیفی روی چهره کریهش نقش بست.
هیون: اوممم..شاید واسه بچه هات! میدونی، اصلا خوش ندارم تهیونگ و جیمین و جیسو خون پلیسی توی رگ هاشون باشه..نظرت چیه بچه های رفیقمو بیارم پیش خودم؟ این به نفعشون میشه یونهوا..اگه مادر بالاسرشون نباشه میخوان چیکار کنن؟؟ هومم؟
من: تو نمیتونی بهشون آسیب بزنی..حتی با کشتن من!
هیون: اوه..چینچا؟هه..
تفنگ نقره کوبش رو چفت قفسه سینه اش گذاشت.
اما نترسید..میدونست میمیره دیر یا زود. تمام نگرانیش بچه هاش بودن..
هیون: قبل از مرگت..بگو ببینم، کدوم از بچه هات..قربانی اول بشن؟
برخلاف میلش، با التماس لب زد: خواهش میکنم هیون..به بچه هام کاری نداشته باش..کوچیکن..منو بکش. اما خواهش میکنم این یه کارو در حق روح جین یانگ انجام بده..لطفا..
هیون: خیلی خب مثل اینکه دوست داری اول برم سراغ جیسو.
خواست سمت اتاق بچه هاش بره که زانو زد و محکم به کت چرمش چنگ زد.
من: ببخشید..کاری باهاشون نداشته باش. به خاطر الهه ماه.
هیون: یونهوا..میبخشم..دوتا از بچه هات و میبخشم..اما یکی..باید یکیشون باهام بیاد..انتخاب خودته.
بغضش و خورد.
من:ت..تهیونگ..تهیونگ و..ببر..
هیون: خوبه.
و بنگ..جنازه زن بیچاره، کف زمین افتاد.
اما چی میشد، جیمین بعد از اینکه مامانش از اتاق بیرون رفت، خوابش نبرده باشه و از پشت تراس، شاهد همه چی باشه؟
دستاشو چفت دهنش کرد. اشک اروم از گونه های کوچولوش پایین میریخت.
با دیدن اینکه اون مرد غریبه داره سمت اتاقشون میره، سریع دویید و توی تخت دراز کشید و خودشو به خواب زد.
بدن کوچولوش میلرزید..مگه چند سالش بود که شاهد مرگ مامانش باشه؟ 5سال! فقط پنج سال داشت.
اون مرد قرار بود تانی هیونگش و ببره؟ میترسید..
قلبش مثل گنجیشگ گولوپ گولوپ میکرد.
هیون بالای سرشون وایساد. چاقوی جیبیش رو درآورد و سمت گهواره جیسو رفت.
جیمین با وحشت به مرد نگاه کرد. قرار نبود که خواهرکش رو بکشه؟؟ دهنش قفل کرده بود.
اما مرد دقیقا سر خال سوم قفسه سینه دخترک دوساله، خط باریکی کشید. صدای جیغ و گریه مظلومانش بلند شد.
مرد اینبار سمت پسرک اومد که چشمای کوچیکش قرمز و باز بود.
پوزخندی زد.
در مقابل چشمای اشکی و ترسیده جیمین، یقه پیرهنشو کشید و دقیقا همون جارو خط انداخت.
پسرک از شدت ترس سکسکه میکرد و میلرزید.
بعد از اینکه همون کارو با تهیونگ کرد و پسر و بیهوش کرد، جیمین همون غریبه رو میدید که داره سمتش میاد.
جیغی کشید و خودشو گوشه تخت جمع کرد.
غریبه، با لبخند چندشش، روبه پسرک ترسیده زمزمه کرد: نترس جیمینی..قراره بخوابی..یه خواب خوب..
و دستمال و به بینیش کشید..
"پایان فلش بک"
چشماشو اروم باز کرد. با بی حوصلگی توی جاش چرخید. گرسنگی عمونش نمیداد.
زیر لب چندتا دری وری نثار بچه تو شکمش کرد.
اه..خوابش نمیبرد! همش تو جاش وول میخورد.
چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد. بدون اینکه ببینه کیه غر زد: نمیخوامم..هیچیی نمیخوام برو بیرونن.
صدای قدم اروم همون شخص رسید به تختش.
چشم باز کرد. جونگکوک بود! با حرص بدون اینکه توجه کنه جز باکسر و تیشرت حریر گشاد توی تنش هیچی نیست، روی تخت نشست.
من: ببین جئون جونگکوک، یا همین الان از محوطه ام میری بیرون و میزاری من کپه مرگمو بزارم، یا قورتت میدم!
جونگکوک با چشماش که حریص روی پاهای لختش میچرخید نیشخندی زد و توی صورتش خم شد: اگه نرم و بخوام قورتم بدی چی؟
اما واکنش پسرک، مو به تنش سیخ کرد!
استاد تموم کردن توی جاهای حساس😂🤌🏻
دیدین خیلی چیزا مشخص شد..
شرط آپ پارت بعد: 22 لایک 10 کامنت
۲۵.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.