شهروند ادبیات:
شهروند ادبیات:
Www.adabvand.ir
🔴 کپی فقط با ذکر منبع مجاز است .
پاندروزا
نویسنده : کنت تامپسون
جیمی و پدرش قرار بود در کلیسا صحبت کنند. معلوم بود که جریان چیست. پدر گفت که در مراسمی که روز شنبه در کلیسای پاندروزا بوده همه هم کلاسی های دانشکده تربیت کشیش جیمی با همسر و فرزندانشان حضور داشتند آن هم خوش و خندان، و می خواست علت غیبت جیمی را بداند.
پدر از پسر خواست که همانجا زانو بزند و طلب بخشایش کند اما پسر سرباز زد. پدر وی را متهم به خیانت به همسرش لیندا و ارتباط با زنی دیگر کرده بود. می خواست بداند که آیا این قصه ها راست است یا دروغ، و جیمی گفت که همه ی آن شایعات بی اساس است.پدر پرسید که آیا در دلش شکی هست و پاسخ جیمی مثبت بود. پس از آن بود که جیمی حاضر به دعا کردن همراه پدرشد، در دل تصمیم گرفت که به کلیسای " ماونت هربرن" برود و رسما زن دیگر را ترک کند، همان زنی که در مورد او به پدر دروغ گفته بود.
اما درست یک هفته بعد بود که لیندا به نزد پدر رفت و شکایت کرد که جیمی با او نامهربان است، او را نمی بیند، سخنان قهرآمیز می زند و وی را مورد تمسخر قرار می دهد . او پرسید که آیا این رسم برخورد با یک همسر مسیحی است؟پدر مایوس شده بود. آیا او باید در هر مساله ای وارد می شد؟ آیا مشکلات او با جامعه خودش برایش بس نبود؟
اسلحه ساچمه ایش را در دست گرفت و به قصد دیدن جیمی بیرون رفت. اسلحه تنها سمبل خشم الهی بود و قصد استفاده از آن را نداشت. نه، اما بطور تصادفی شلیک شد و نصف فک جیمی را منفجر کرد. این تنها ، لطف خداوند بود که جیمی زنده ماند و پس از آن وی مردی بود صاحب روح الهی.
این روزها او و پدرش درراه " تبرناکل تنت" هستند تا بعنوان یک گروه پیغام خداوند را ابلاغ کنند. پدر قصه را می گوید و جیمی که دیگر هرگز نمی تواند سخن بگوید آواز ناله گونه دلپذیری را سر می دهد که گناهکاران را از ردیفهای عقبی به جلو می کشاند که رستگار شوند. ستایش خدای را !
مترجم :نفیسه رازی ⬅ @RAAZ95
📝 مطالب بیشتر در کانال شهروند ادبیات 👇
🆔 @adabvand
Www.adabvand.ir
🔴 کپی فقط با ذکر منبع مجاز است .
پاندروزا
نویسنده : کنت تامپسون
جیمی و پدرش قرار بود در کلیسا صحبت کنند. معلوم بود که جریان چیست. پدر گفت که در مراسمی که روز شنبه در کلیسای پاندروزا بوده همه هم کلاسی های دانشکده تربیت کشیش جیمی با همسر و فرزندانشان حضور داشتند آن هم خوش و خندان، و می خواست علت غیبت جیمی را بداند.
پدر از پسر خواست که همانجا زانو بزند و طلب بخشایش کند اما پسر سرباز زد. پدر وی را متهم به خیانت به همسرش لیندا و ارتباط با زنی دیگر کرده بود. می خواست بداند که آیا این قصه ها راست است یا دروغ، و جیمی گفت که همه ی آن شایعات بی اساس است.پدر پرسید که آیا در دلش شکی هست و پاسخ جیمی مثبت بود. پس از آن بود که جیمی حاضر به دعا کردن همراه پدرشد، در دل تصمیم گرفت که به کلیسای " ماونت هربرن" برود و رسما زن دیگر را ترک کند، همان زنی که در مورد او به پدر دروغ گفته بود.
اما درست یک هفته بعد بود که لیندا به نزد پدر رفت و شکایت کرد که جیمی با او نامهربان است، او را نمی بیند، سخنان قهرآمیز می زند و وی را مورد تمسخر قرار می دهد . او پرسید که آیا این رسم برخورد با یک همسر مسیحی است؟پدر مایوس شده بود. آیا او باید در هر مساله ای وارد می شد؟ آیا مشکلات او با جامعه خودش برایش بس نبود؟
اسلحه ساچمه ایش را در دست گرفت و به قصد دیدن جیمی بیرون رفت. اسلحه تنها سمبل خشم الهی بود و قصد استفاده از آن را نداشت. نه، اما بطور تصادفی شلیک شد و نصف فک جیمی را منفجر کرد. این تنها ، لطف خداوند بود که جیمی زنده ماند و پس از آن وی مردی بود صاحب روح الهی.
این روزها او و پدرش درراه " تبرناکل تنت" هستند تا بعنوان یک گروه پیغام خداوند را ابلاغ کنند. پدر قصه را می گوید و جیمی که دیگر هرگز نمی تواند سخن بگوید آواز ناله گونه دلپذیری را سر می دهد که گناهکاران را از ردیفهای عقبی به جلو می کشاند که رستگار شوند. ستایش خدای را !
مترجم :نفیسه رازی ⬅ @RAAZ95
📝 مطالب بیشتر در کانال شهروند ادبیات 👇
🆔 @adabvand
۴۴۳
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.