سرش را در گردن پریا برد نفس های داغش پوست پریا را می سوزا

سرش را در گردن پریا برد نفس های داغش پوست پریا را می سوزاند دستش را روی کتف برهنه ی پریا گذاشت روی تن پریا به حرکت در آورد وقیحانه بدن پریا را لمس می کرد دستش روی سینه پریا به حرکت آمد پریا بلافاصله دست او را گرفت وکنار کشید نفس نفس می زد دست هایش را روی سینه شاهرخ گذاشت تمام قدرتش را به کار گرفت و او را پس زد از روی تخت بلند شد خواست یه سمت در خروجی فرار کند که دستش در مشت مردانه شاهرخ قفل شد به سمت شاهرخ برگشت سعی کرد دستش را آزاد کند ولی مشت شاهرخ دور مچش محکم تر می شد او را به خود نزدیک تر کرد بازوهایش را چسبید و اورا به جای اولش برگرداند با تمام قدرت اندام پریا را قفل کرد وتمام راه های فرار پریا را بست
همه چیز را تمام شده می دید خسته شده بود و قدرتی برای دفاع نداشت بازور جلو گریه اش را می گرفت شاهرخ فرق کرده بود وشاهرخ همیشگی نبود و این قلب پریا را می رنجاند شاهرخ با خودخواهی سعی می کرد پریا را به دست آورد انگار با همین قصد پا به خانه پریا گذاشته بود دیگر نتوانست جلو خود را بگیرد قطرات اشک بر روی صورتش راه افتادند شاهرخ در یک روز هم اشک پریا را در آورده بود هم اشک غزاله را. تنها یک راه برای نجات آبرویش مانده بود یا برای همیشه عشقش را از دست می داد ودر عوض از عفتش مراقبت می کرد یا اینکه باز هم شاهرخ مانعش می شدبا بدبختی دستش را آزاد کرد دستبندش دستش را زخم کرده بود وجای آن می سوخت دستش را زیر خوشخواب برد کمی زیر آن را دنبال کرد دستش به جسمی سرد خورد همان چیزی که دنبالش می گشت آن رااز زیر تشک در آورد و بالا گرفت شاهرخ لوله سرد کالیبر را روی شقشقه اش حس کرد از پریا فاصله گرفت پریا بلافاصله روی تخت نشست و گوشه ی تخت کز کردو شاهرخ را هدف کلتش قرار داد چین غلیظی بر پیشانی شاهرخ نشست اسلحه دست پریا را فقط یک تهدید می دید پریا درجایش جمع تر شد و با صدای گرفته ای که به سختی از ته گلو در می آمد گفت: سرجات بمون شاهرخ به خدا یک بار دیگه بیای طرفم بهت شلیک می کنم
شاهرخ که حرف پریا را جدی نگرفته بود دوباره دستش را سمت پریا دراز کرد او هم ماشه را چکاند گلوله از کنار شاهرخ عبور کرد و گلدان پشتش را شکست شاهرخ نگاهش را از تکه شیشه های گلدان گرفت وبه پریا داد چشمهایش از عصبانیت به خون نشستند حرف های پریا عصبانی ترش می کرد: بهت هشدار دادم پس می کشمت...خواهش می کنم از اینجا برو...نمی خوام مجبور بشم به خاطر آبروم بکشمت...تو رو خدا برو ( فریاد زد) برو
شاهرخ با عصبانیت از تخت پایین آمد همانطور که نگاهش روی پریا بود طرف در رفت لب هایش را روی هم فشرد نفسش سنگین بود چشمهایش خشمگین برگشت همانطور که از کنار در عبور می کرد مشتی به کوم در کوبید پریا چشمهایش را بست واجازه داد اشک هایش جاری شود خود را روی تخت رها کرد سرش را در بالشت فرو برد و شروع به گریه کرد بدنش کوفته شده بود و قلبش درد می کرد از رفتار سرد و بی احترامی شاهرخ جگرش می سوخت این همه سال به عشق شاهرخ فکر کرده بود و حالا هوس شاهرخ نصیبش شده بود
دیدگاه ها (۱)

رمان هشدار شاهرخ

رمان هشدار پریا

سبحان رمان هشدار

یاسر رمان هشدار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط