شهرام شهیدی
شهرام شهیدی
آقای "شهرام شهیدی"، شاعر، نویسنده و طنزپرداز ایرانی، زادهی سال ١٣٥٣ خورشیدی، در تهران است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[پُک به مشروطه!]
لب به سیگار داده و لم به صندلی
ضربگرفته با انگشتهاش... روی میز
تق تق... تتتق تق
تقی خورده به طوقیِ «باغ شاه»...
«براهیم» شد
عزماش که بارید بر «طنم»،
وزنم پایین آمد از استخوان لگن
مفاعیل شدم
زیرسیگاری برنزهای در ایستگاه بین دندانقروچههاش
ترکهی فرّاش را خواب میدیدم
زبانم سرخ... سرم اسماعیل
دور میشدند رؤیاهام
چهارنعل میدویدم در کودکیهایم
«شمیران» بزرگ بود
من... یله با یالهای سیاهم در باد
«چالدران»اش بود «طنم»!
میتاخت.
اسب درشکهای شدم دور میدان دربند
پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ
پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ
مهمیز میزد... میدویدم در بندم!
روبهرویم تپهای که گمان میبرد دماوند است
پشت من میگذاشت، زین
وارونه میزد، نعل
مادیانی در اتاق دیگر شیهه میکشید
سم میکوبیدم به دیوار
سیگارش را میتکاند روی یالم که لـَـخت...
میشمرد جای خالی دندانها را
ده... بیست... سی... و دو سال
من بـُراقشده در چشمهاش
بفهمد کاش
پشت به زین قصه که شوم
من خواهد شد
و او را ورق خواهم زد... هفتبار
در اسطبل «باغ ملی»!.
(۲)
[خاورمیانه]
دکمههای پیراهنت یکی در میان
باز... بسته
و باز میشود چشمانم به مدیترانهی گرم تو
دمشق روی دو پونز قهوهای کوچکت نشسته است
باد که میآید
تلاطم پیراهن سپیدت
به آشوب میکشاند خیابانهایش را
در بعدازظهری دمکرده
دکمههایی را شمردهام
که عریانی ظهر تابستانت را
میپوشاند از قاهرهی چشمهام
بیروت میشوی
وقتی از خواب میپری به صدای کلاغهایی که
قار قار
و خبر... دار میزنند در بغداد مردی را
در روزنامه میخوانم:
دیوارهای بابالعزیزیه از سایهی سگها میترسند هنوز!
ابرهای بوسعید
به سرزمین من میرسند فردا.
آخرین دکمهی پیراهنت
در تهران باز خواهد شد.
آقای "شهرام شهیدی"، شاعر، نویسنده و طنزپرداز ایرانی، زادهی سال ١٣٥٣ خورشیدی، در تهران است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[پُک به مشروطه!]
لب به سیگار داده و لم به صندلی
ضربگرفته با انگشتهاش... روی میز
تق تق... تتتق تق
تقی خورده به طوقیِ «باغ شاه»...
«براهیم» شد
عزماش که بارید بر «طنم»،
وزنم پایین آمد از استخوان لگن
مفاعیل شدم
زیرسیگاری برنزهای در ایستگاه بین دندانقروچههاش
ترکهی فرّاش را خواب میدیدم
زبانم سرخ... سرم اسماعیل
دور میشدند رؤیاهام
چهارنعل میدویدم در کودکیهایم
«شمیران» بزرگ بود
من... یله با یالهای سیاهم در باد
«چالدران»اش بود «طنم»!
میتاخت.
اسب درشکهای شدم دور میدان دربند
پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ
پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ پیتیکپ
مهمیز میزد... میدویدم در بندم!
روبهرویم تپهای که گمان میبرد دماوند است
پشت من میگذاشت، زین
وارونه میزد، نعل
مادیانی در اتاق دیگر شیهه میکشید
سم میکوبیدم به دیوار
سیگارش را میتکاند روی یالم که لـَـخت...
میشمرد جای خالی دندانها را
ده... بیست... سی... و دو سال
من بـُراقشده در چشمهاش
بفهمد کاش
پشت به زین قصه که شوم
من خواهد شد
و او را ورق خواهم زد... هفتبار
در اسطبل «باغ ملی»!.
(۲)
[خاورمیانه]
دکمههای پیراهنت یکی در میان
باز... بسته
و باز میشود چشمانم به مدیترانهی گرم تو
دمشق روی دو پونز قهوهای کوچکت نشسته است
باد که میآید
تلاطم پیراهن سپیدت
به آشوب میکشاند خیابانهایش را
در بعدازظهری دمکرده
دکمههایی را شمردهام
که عریانی ظهر تابستانت را
میپوشاند از قاهرهی چشمهام
بیروت میشوی
وقتی از خواب میپری به صدای کلاغهایی که
قار قار
و خبر... دار میزنند در بغداد مردی را
در روزنامه میخوانم:
دیوارهای بابالعزیزیه از سایهی سگها میترسند هنوز!
ابرهای بوسعید
به سرزمین من میرسند فردا.
آخرین دکمهی پیراهنت
در تهران باز خواهد شد.
- ۱.۹k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط