راز شاعر شدنم عشق غزل خیز تو بود

راز شاعر شدنم عشق غزل خیز تو بود
کاسه صبر دلم یکسره لبریز تو بود

طبع بی حوصله‌ی بی کس و کارم انگار
از ازل منتظر روی دل‌انگیز تو بود

آمدی کن فیکون شد همه هستی من
گوش جانم هم از آن روز فقط تیز تو بود

این همه غم که دراشعار ترم می بینی
همه بعد از سفر تلخ و غم انگیز تو بود

ای که دریای غزل در نفس تو جاریست
شعر من قافیه در قافیه ناچیز تو بود
ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم

دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم
هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم

آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد
ای راحت جان ودل من خانه ات آباد
با یاد رخت این دل افسرده شود شاد

هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش
کی آتش عشق توشود یک سره خاموش

هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم
با اشک جگر سوز،دل سخت تو سفتم
خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم

دل می تپد ازشوق که امروز کجایی
شاید که دگرباره ازاین کوچه بیا یی

فریدون مشیری
دیدگاه ها (۴)

مهربان که باشی روزت زیباستاسمان رنگ دیگری داردروزت رویایی ست...

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ نازکوته نکنم ز دامنت دست نیازهرچن...

همیشه بر آنم دل کسی را نشکنم , اما وقتی به خودم نگاه میکنم ,...

دوست دارم بروم سر به سرم نگذاریدگریه ام را بــــه حساب سفرم ...

از   کوچه  زیبای   تو   امروز  گذشتمدیدم که همان  عاشق معشوق...

🌹اعوذبالله من الشیطان رجیم🌺☘🌼بِسْمِ ألله ألرحْمنِ ألرَحيمْأل...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط