حکایت معلم و دانش آموز فقیر

حکایت معلم و دانش آموز فقیر


در یک دهکده ی کوچک معلم مدرسه از دانش آموزان خواست تا تصویری از چیزیکه برایشان بسیار با ارزش است را بکشند. او با خود فکر میکرد که این بچه های فقیر حتما تصویر بوقلمون و میز پر از غذا را میکشند.

ولی وقتی یکی از بچه ها نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد,معلم شوکه شد.او تصویر یک دست را کشیده بود. ولی این دست چه کسی بود؟

یکی از بچه ها گفت من فکر میکنم این دست خداست که بما غذا میرساند. دیگری گفت که این دست کشاورزی است که گندم میکارد.

معلم بالای سر آن کودک رفت و از او پرسید این دست چه کسی است؟

کودک در حالیکه خجالت میکشید گفت:خانم، این دست شماست.

معلم بیاد آورد که از وقتی این کودک پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف پیش او میامد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.


نتیجه اخلاقی:

ایمان داشته باش که کوچکترین محبتها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشود.
دیدگاه ها (۱)

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند...

این داستان خیلی قشنگه بخونید ❤ ️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر...

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان س...

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط