● عاٰشِق ناشِــناس• 💚🍃
● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃
#پارت_15
+مامااااان..لطفا!
_اصرار نکن بچه گفتم نه..
+خب چرا نه؟ منم آدمم بخدا..دل دارم..یکی دوساعت با پانیذ میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم دیگه..
_من نمیگم تو ادم نیستی یا دل نداری...اون بیرون پر از گرگه..واسه دخترایی مثل تو خطرناکه.
+وا..مامان مگه عصر قجره؟
چرا فکر میکنی همه اون بیرون منتظرن منو بدزدن؟یا بخورن؟بخدا خسته شدم از این رفتارتون..
_..یه بار گفتم نه یعنی نه..
ناخداگاه بغض کردم..
بابا من به چه زبونی بگم میخوام با محراب برم حداقل از دور ارسلانو ببینم؟
چرا نمیفهمه چه ولولهای تو وجودمه؟
+مامان..اگه من یه روز خود//کشی کردم...اگه به من یه روز خوابیدم و دیگه بیدار نشدم..یا اگه یه روز سر به بیابون گزاشتم بدون تو مقصری..
مامان با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود..
مهشاد هم از پشتش برام چشم و ابرو تکون میداد که ساکت بشم..
ولی مگه من میتونستم چیزی نگم؟
من همیشه بهشون احترام گزاشته بودم و همیشه سکوت کردم..
ولی امروز انگار داشتم تمام حرفهایی که توی این چند سال رو دلم تلنبار شده بود و میزدم..
+من نمیفهمم بچه اوردین یا اسیر؟
کی قراره واقعا بفهمی که صاحب ما نیستییی؟هاان؟
هجده سالمه..همهی هم سن و سالام صبح میرن بیرون و آخر شب میان..از این پارتی به اون پارتی..هر روز با یه نفرن.
ولی من چی؟تو تمام عمرم یکبار با دوستام بیرون نرفتم.یکبار تنهایی بیرون از خونه نبودم..یه کلاس میخوام برم خودتون میبرین و میارین..واقعا دیوونم کردین..حالم از این زندگی بهم میخوره...
بعد از اینکه تند تند هر چی تودلم بود و گفتم رفتم تو اتاقمو در و محکم کوبیدم بهم..
همونجا پشت در نشستمو بغض آروم آروم ترکید.
حمایت کنید ك زود زود پارت بزارم
#پارت_15
+مامااااان..لطفا!
_اصرار نکن بچه گفتم نه..
+خب چرا نه؟ منم آدمم بخدا..دل دارم..یکی دوساعت با پانیذ میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم دیگه..
_من نمیگم تو ادم نیستی یا دل نداری...اون بیرون پر از گرگه..واسه دخترایی مثل تو خطرناکه.
+وا..مامان مگه عصر قجره؟
چرا فکر میکنی همه اون بیرون منتظرن منو بدزدن؟یا بخورن؟بخدا خسته شدم از این رفتارتون..
_..یه بار گفتم نه یعنی نه..
ناخداگاه بغض کردم..
بابا من به چه زبونی بگم میخوام با محراب برم حداقل از دور ارسلانو ببینم؟
چرا نمیفهمه چه ولولهای تو وجودمه؟
+مامان..اگه من یه روز خود//کشی کردم...اگه به من یه روز خوابیدم و دیگه بیدار نشدم..یا اگه یه روز سر به بیابون گزاشتم بدون تو مقصری..
مامان با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود..
مهشاد هم از پشتش برام چشم و ابرو تکون میداد که ساکت بشم..
ولی مگه من میتونستم چیزی نگم؟
من همیشه بهشون احترام گزاشته بودم و همیشه سکوت کردم..
ولی امروز انگار داشتم تمام حرفهایی که توی این چند سال رو دلم تلنبار شده بود و میزدم..
+من نمیفهمم بچه اوردین یا اسیر؟
کی قراره واقعا بفهمی که صاحب ما نیستییی؟هاان؟
هجده سالمه..همهی هم سن و سالام صبح میرن بیرون و آخر شب میان..از این پارتی به اون پارتی..هر روز با یه نفرن.
ولی من چی؟تو تمام عمرم یکبار با دوستام بیرون نرفتم.یکبار تنهایی بیرون از خونه نبودم..یه کلاس میخوام برم خودتون میبرین و میارین..واقعا دیوونم کردین..حالم از این زندگی بهم میخوره...
بعد از اینکه تند تند هر چی تودلم بود و گفتم رفتم تو اتاقمو در و محکم کوبیدم بهم..
همونجا پشت در نشستمو بغض آروم آروم ترکید.
حمایت کنید ك زود زود پارت بزارم
۳.۲k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.