Roman⁸

چند ماه بعد

*الیزابت*
بلاخره مرخص شدم و رفتم به شرکت.
همه با نگاه های نگران به من نگاه میکردم ، حالم ازین وضعیت به هم می‌خورد.
لیلی و ملورا رو دیدم که با چهره ای نگران و گریان به طرفم میدون.
لیلی: الیزاببببببت!!😭😭😭
ملورا: الیزابت بببخشیید تقصیر ما بود ما تورو مجبور کردیم بیای بار ببخشیییید😭
الیزابت: ن-نه نه بس کنین بچه ها الان کااملا خوب و سرحالم میخواید الان بریم بار؟
لیلی: نه تازه خوب شدی.
ملورا: ابدااا
الیزابت: لطفااااا خیلی حوس کردم .
ملورا: اگه دوباره تصادف کنی چی؟
لیلی هم ادامه اون گفت
لیلی: اره اره و بعدشم خدایی نکرده بمیری چی؟!
ملورا: لیلی گاله رو ببند.
لیلی: عععع
واقعاً دلم برای همه تنگ شده بود، مجبور بودم کل اونجا با اون مردکِ عوضیِ جذاب بحث کنم.رو مخ بود
الیزابت: یه فکری ، چرا با هم نریم؟
لیلی: اره ولی لباسامون؟
الیزابت: میریم بخریمم!!!
لیلی و ملورا قبول کردن و همه سوار ماشین ملورا شدیم. رفتیم پاساژ و چند لباس گرفتیم. ملورا یک لباس صورتی ، لیلی یک لباس کرمی و من هم یک لباس مشکی گرفتم و به سمت بار رفتیم.

[ چند دقیقه بعد ]
ملورا: خانوما بیدارشین رسیدییم!
لیلی: اخ جووون قراره فقط برقصییم!
الیزابت: ارههه!
وارد بار شدیم.
ملورا: اقا لطفاً یک شراب ۳۰۰ ساله بده خوش عطر و بو.
لیلی: من میرم برقصم شما ها هم بیایین!!
الیزابت: برین من بعدا میام.
اونجا نشسته بودم و فقط به بقیه نگاه میکردم و مینوشیدم. که یک دفعه چشمم به یکی از اتاقا افتاد. وایسا! اوووونننن --------------
دیدگاه ها (۲)

میخوام اجیم رو بفرستم بره مخ زنی

اجیم رو فالو کنییین

یه پارتی دعوتی و اکستم هست

Roman⁷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط