پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را می خوان
پشت ویترین مغازه کفشفروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن #کفش_نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر. تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفشفروشی رفت، #مادر تا کفش نارنجی را دید، اخمهایش را در هم کشید و گفت: دخترم تو دیگر بزرگ شدهای! این برای تو زشت است و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوهای خرید.
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود با نامزدش به خرید رفته بودند. کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند، پشت ویترین یک مغازه بود. دلش برای کفشها پر کشید. به نامزدش گفت: چه کفش قشنگی! این را بخریم؟ #نامزدش خندهای کرد و گفت: خیلی رنگش جلف است! برای یک خانم متاهل زشت است!! فقط لبهای شیرین خندید...
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دلش را برد. به شوهرش گفت: این کفش نارنجی را بپوشم ببینم تو پایم چه جوری است. #همسرش اخمی کرد و گفت: با این کفش رویت میشود بروی خانه مادر زن پسرمان؟! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد!
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای #نوه اش که دختری زیبا شبیه به خودش بود، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را میپرسید او میخندید و میگفت: کفش نارنجی #شانس میآورد.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوهاش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود. #پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برایت کفش نارنجی خریدم که شانس میآورد.
شیرین بالاخره در سن #هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید. دلش میخواست بخندد، اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت. پشت ویترین مغازه کفشفروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد. نوهاش او را بوسید و گفت: مامانبزرگ چقدر به پایتان میآید.
آن شب خواب دید که جوان شده. کفشهای نارنجیاش را پوشیده و در عروسی نوهاش میرقصد. وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.
✅ همین امروز کفشهای نارنجی زندگیتان را بخرید. تا هفتاد سالگی صبر نکنید. این #زندگی مال شماست. سکان زندگیتان را، خودتان به دست بگیرید.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفشفروشی رفت، #مادر تا کفش نارنجی را دید، اخمهایش را در هم کشید و گفت: دخترم تو دیگر بزرگ شدهای! این برای تو زشت است و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوهای خرید.
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود با نامزدش به خرید رفته بودند. کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند، پشت ویترین یک مغازه بود. دلش برای کفشها پر کشید. به نامزدش گفت: چه کفش قشنگی! این را بخریم؟ #نامزدش خندهای کرد و گفت: خیلی رنگش جلف است! برای یک خانم متاهل زشت است!! فقط لبهای شیرین خندید...
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دلش را برد. به شوهرش گفت: این کفش نارنجی را بپوشم ببینم تو پایم چه جوری است. #همسرش اخمی کرد و گفت: با این کفش رویت میشود بروی خانه مادر زن پسرمان؟! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد!
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای #نوه اش که دختری زیبا شبیه به خودش بود، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را میپرسید او میخندید و میگفت: کفش نارنجی #شانس میآورد.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوهاش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود. #پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برایت کفش نارنجی خریدم که شانس میآورد.
شیرین بالاخره در سن #هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید. دلش میخواست بخندد، اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت. پشت ویترین مغازه کفشفروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد. نوهاش او را بوسید و گفت: مامانبزرگ چقدر به پایتان میآید.
آن شب خواب دید که جوان شده. کفشهای نارنجیاش را پوشیده و در عروسی نوهاش میرقصد. وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.
✅ همین امروز کفشهای نارنجی زندگیتان را بخرید. تا هفتاد سالگی صبر نکنید. این #زندگی مال شماست. سکان زندگیتان را، خودتان به دست بگیرید.
۲.۰k
۲۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.