به آن اشکی که میدانی به حد مرگ دلتنگم

به آن اشکی که میدانی به حد مرگ دلتنگم
هوای گریه دارم من ، ولی با بغض میجنگم

چو یک اشکی که پنهان شد ز ترس ننگ لغزیدن
چنان مفلوک و مغمومم که خود یک لکه ی ننگم

ز حالم برکه میمیرد ز بغضم ماه میگرید
من آن مجنون دیروزم،ولی در ظاهرِ سنگم

به بغضم میزنم طعنه به اشکم میکنم تردید
برای روی پا ماندن ، ببین محتاج نیرنگم

من از آن حال نامعلومِ هر بارم نفهمیدم
که از ابر و کلاه و چتر و آن بارانی ام لنگم....
دیدگاه ها (۱)

ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ , ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﯿﻎ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ..ﺑﮕﻔﺘﻢ :ﺧﺎﻟﻘﺎ , ﻳﺎﺭﺏ ...

ببار باران که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم ببار باران کمی آرا...

گفتمش در دل و جانی تو بگو من چکنمگفت نبض ضربانی تو بگو من چک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط