p5
p5
پارت آخر
و همه ی خون پدر بزرگشو مکید و خورد
.............
+اومممم گشنم بود
%حال خوبه همین چند دقیقه پیشه خوردی دختر
÷ا.ت میشه بریم عمارت
+اوکی واسایلتونو جمع کنید
_جیمین تهیونگ لیا لونا جین بیان کارتون دارم
%*÷×#اومدیم
%چیشده کوک
_خب میگم برای امشب به بادیگاردام گفتم عمارتمو تضئین کنن آخه میخوام امشب از ا.ت خواستگاری کنم
#واییی اخ جون بیبی دیدی
×اوهوم (خنده خوشحالی)
نکته:الان لیا و جیمین رلن و لونا و تهیونگ هم رلن
*کوک جین تهیونگ لطفا بیاین
*میگم منم میخوام از لیا خواستگاری کنم تهیونگ تو هم از لونا
%_اومممم آره خوبه
نکته:اینجا لیا و لونا نبودن
+بیاین دیگه (داد)
_اومدیم(داد)
ادمین:پسرا رفتن پایین
_میگن ا.ت بیاین خونه ی من آخه یک جشن بریم خونه ی من
+اوکی
_پس ما ها زود تر میریم تا مهمونا نیومدن هر وقت مهمونا اومدن زنگ میطنیم که بیای آخه میترسم یک وقت شک کنن
+÷#اوکی
............
ویو عمارت جونگ کوک
خب حلقه هارو بچه ها خریدن و رفتن عمارت زنگ زدم به ا.ت که با دخترا بیانو دخترا با یک لباس مجلسی اومدن
............
ویو ا.ت
رفتیم داخل که دیدم کوک جین جیمین و تهیون اون۹ا وایسادن و همه ی شریکامون که توی دوران ۵ سال پیش بود و باهاشون خوب بدیم رو دعوت کرده و داره به نگاه میکنه رفتیم جلو که کوک و تهیونگ و جیمین زانو زدن که یهو کوک روبه من گفت:
و تهیونگ رو به لونا گفت:
و جیمین روبه لیا گفت:
وجین کنار پسرا با خوشالی وای ساده بود
............
_خانم ا.ت با من ازدواج میکنی
+(اشک شوق از چشاش ریخت)
*خانم لیا با من ازدواج میکنی
×خانم لونا با من ازدواج میکنی
×+#بله(هر سه تا باهم)
پسرا همسرا شونو بوسیدن
ویو ۳ سال بعد
...........
ویو ادمین
ا.ت و کوک بعد از دوسال صاحب یک پسر کوچولو شدن و الان ا.ت دوقلو حاملس و لیا دوتا پسر داره و لونا صاحب یک پسر و یک دختر شدن
و جین توی اون اتفاق ۳سال پیش آشق یک دختر به نام یونا شد و ۱ سالی هس باهم ازدواج کردن و الان زنش حاملس و هم پسرا و دخترا و جین و زنش توی یک عمارت زندگی میکنن و یک خانواده بزرگ و شاد به وجود اومد و به خوبی و خوشی به زندگیشون ادامه دادن
پایان🖤💜
پارت آخر
و همه ی خون پدر بزرگشو مکید و خورد
.............
+اومممم گشنم بود
%حال خوبه همین چند دقیقه پیشه خوردی دختر
÷ا.ت میشه بریم عمارت
+اوکی واسایلتونو جمع کنید
_جیمین تهیونگ لیا لونا جین بیان کارتون دارم
%*÷×#اومدیم
%چیشده کوک
_خب میگم برای امشب به بادیگاردام گفتم عمارتمو تضئین کنن آخه میخوام امشب از ا.ت خواستگاری کنم
#واییی اخ جون بیبی دیدی
×اوهوم (خنده خوشحالی)
نکته:الان لیا و جیمین رلن و لونا و تهیونگ هم رلن
*کوک جین تهیونگ لطفا بیاین
*میگم منم میخوام از لیا خواستگاری کنم تهیونگ تو هم از لونا
%_اومممم آره خوبه
نکته:اینجا لیا و لونا نبودن
+بیاین دیگه (داد)
_اومدیم(داد)
ادمین:پسرا رفتن پایین
_میگن ا.ت بیاین خونه ی من آخه یک جشن بریم خونه ی من
+اوکی
_پس ما ها زود تر میریم تا مهمونا نیومدن هر وقت مهمونا اومدن زنگ میطنیم که بیای آخه میترسم یک وقت شک کنن
+÷#اوکی
............
ویو عمارت جونگ کوک
خب حلقه هارو بچه ها خریدن و رفتن عمارت زنگ زدم به ا.ت که با دخترا بیانو دخترا با یک لباس مجلسی اومدن
............
ویو ا.ت
رفتیم داخل که دیدم کوک جین جیمین و تهیون اون۹ا وایسادن و همه ی شریکامون که توی دوران ۵ سال پیش بود و باهاشون خوب بدیم رو دعوت کرده و داره به نگاه میکنه رفتیم جلو که کوک و تهیونگ و جیمین زانو زدن که یهو کوک روبه من گفت:
و تهیونگ رو به لونا گفت:
و جیمین روبه لیا گفت:
وجین کنار پسرا با خوشالی وای ساده بود
............
_خانم ا.ت با من ازدواج میکنی
+(اشک شوق از چشاش ریخت)
*خانم لیا با من ازدواج میکنی
×خانم لونا با من ازدواج میکنی
×+#بله(هر سه تا باهم)
پسرا همسرا شونو بوسیدن
ویو ۳ سال بعد
...........
ویو ادمین
ا.ت و کوک بعد از دوسال صاحب یک پسر کوچولو شدن و الان ا.ت دوقلو حاملس و لیا دوتا پسر داره و لونا صاحب یک پسر و یک دختر شدن
و جین توی اون اتفاق ۳سال پیش آشق یک دختر به نام یونا شد و ۱ سالی هس باهم ازدواج کردن و الان زنش حاملس و هم پسرا و دخترا و جین و زنش توی یک عمارت زندگی میکنن و یک خانواده بزرگ و شاد به وجود اومد و به خوبی و خوشی به زندگیشون ادامه دادن
پایان🖤💜
۲.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.