Bella shield
#Bella_shield
#سپر_بلا
#Part2
#وانشات
- داستان از زبان نویسنده-
با پریدن درون بغل او دلتنگی اش را بروز داد ولی... با بیرون کشیده شدن از بغل و افتادنش روی زمین تعجب کرد...
؟؟؟ : ناکلز؟! چرا اینکارو...
ناکلز : می فهمی داری چیکار میکنی؟ احمق خودشیفته!
؟؟؟ : منظورت چیه...
ناکلز : واضح نیست... اهههه... فعلا باید برم جلو برای پشتیبانی وگرنه...
؟؟؟ : پشتیبانی؟ مگه تیلز مسئول پشتیبانی نبود!
ناکلز : خیلی وقته نبودی... از هیچی خبر نداری... حالا بجنب به کمک تو هم احتیاج دارن...
*سه ساعت بعد*
با خستگی کنار چند تن از دوستانش روی صندلی های اتاق کنترل نشستند. بعد از چند دقیقه سکوت با به یاد آوردن چیزی که ذهنش را چندی پیش درگیر کرده بود چشمانش را باز و خیره به همه اعضا سوالش را مطرح کرد:
؟؟؟ : ببینم کسی از شما تیلز رو ندیده؟ آخه از وقتی من بهوش اومدم ندیدمش و ناکلز هم گفت...
که اسپیو اجازه ی ادامه ی صحبتش را نداد و با جوابی که داد چهره ی اضطراب ــش را آشکار ساخت.
اسپیو : اون هم گرفتار شد...
؟؟؟ : د... داری... داری با من... شوخی میکنی دیگه نه؟
اسپیو : حقیقت همینه که گفتم!
وکتور با ضربه ی نسبتا محکمی که به شونه ی اسپیو زد توجهش را به خودش جلب کرد.
وکتور : رفیق میتونستی یکم مهلت بدی
اسپیو : شما که نمیخواستید واقعیت رو ازش مخفی کنید؟! سونیک خودش چه دیر چه زود متوجهش میشد!
وکتور : ولی نه الان که اوضاعش خوب نیست
امی (فریاد) : سونیکککککک !!!
همه به سمت سونیک برگشتند که بیهوش روی صندلی افتاده بود... حالا او بهترین دوستانش را از دست داده بود و تنها کسانی که برایش باقی مانده بود همین بود..
قسمت بعد = توهم ؟!
این داستان ادامه دارد...
#سپر_بلا
#Part2
#وانشات
- داستان از زبان نویسنده-
با پریدن درون بغل او دلتنگی اش را بروز داد ولی... با بیرون کشیده شدن از بغل و افتادنش روی زمین تعجب کرد...
؟؟؟ : ناکلز؟! چرا اینکارو...
ناکلز : می فهمی داری چیکار میکنی؟ احمق خودشیفته!
؟؟؟ : منظورت چیه...
ناکلز : واضح نیست... اهههه... فعلا باید برم جلو برای پشتیبانی وگرنه...
؟؟؟ : پشتیبانی؟ مگه تیلز مسئول پشتیبانی نبود!
ناکلز : خیلی وقته نبودی... از هیچی خبر نداری... حالا بجنب به کمک تو هم احتیاج دارن...
*سه ساعت بعد*
با خستگی کنار چند تن از دوستانش روی صندلی های اتاق کنترل نشستند. بعد از چند دقیقه سکوت با به یاد آوردن چیزی که ذهنش را چندی پیش درگیر کرده بود چشمانش را باز و خیره به همه اعضا سوالش را مطرح کرد:
؟؟؟ : ببینم کسی از شما تیلز رو ندیده؟ آخه از وقتی من بهوش اومدم ندیدمش و ناکلز هم گفت...
که اسپیو اجازه ی ادامه ی صحبتش را نداد و با جوابی که داد چهره ی اضطراب ــش را آشکار ساخت.
اسپیو : اون هم گرفتار شد...
؟؟؟ : د... داری... داری با من... شوخی میکنی دیگه نه؟
اسپیو : حقیقت همینه که گفتم!
وکتور با ضربه ی نسبتا محکمی که به شونه ی اسپیو زد توجهش را به خودش جلب کرد.
وکتور : رفیق میتونستی یکم مهلت بدی
اسپیو : شما که نمیخواستید واقعیت رو ازش مخفی کنید؟! سونیک خودش چه دیر چه زود متوجهش میشد!
وکتور : ولی نه الان که اوضاعش خوب نیست
امی (فریاد) : سونیکککککک !!!
همه به سمت سونیک برگشتند که بیهوش روی صندلی افتاده بود... حالا او بهترین دوستانش را از دست داده بود و تنها کسانی که برایش باقی مانده بود همین بود..
قسمت بعد = توهم ؟!
این داستان ادامه دارد...
۱.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.