Part 11
#Part_11
صندلی عقب ماشینش نشستم و سمت شرکتش رفتیم
هرلحظه شک و دو دلیم بیشتر می شد
مدام توی دلم تکرار می کردم خدا کمکم کن
با توقف ماشین جلوی یه برج تجاری بزرگ نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم
با صدای ضعیفی گفتم
_ببخشید باعث زحمت شما هم شدم
لبخندی زد و دستش رو پشتم گذاشت
_چه حرفیه . تو هم مثل دختر خودم می مونی
کمی ازش فاصله گرفتم تا دستش باهام تماسی نداشته باشه
با این کارم خودش هم فهمید و دستش رو برداشت
باهم سمت آسانسور رفتیم و طبقه ۵ رو زد
در شرکتش که رسیدیم دو دل بودم وارد شم یا نه متوجه اضطرابم شد و شخصی رو صدا زد
_مینا جان بیا اینجا خانم رو راهنمایی کن
زن جوونی بیرون اومد و با دیدن من لبخند زد
_شما قراره جای من بیای خانم کوچولو؟
با دیدنش حس بهتری گرفتم و وارد شدم
نگاهم اطراف شرکت می چرخید
دکور شیک ترکیبی از کرم و قهوه ای آرانش رو به هرکسی که وارد می شد منتقل می کرد
راهروی کوچکی که انتهای سالنش داشت به اتاق های متعددی ختم می شد که هر کدوم مخصوص کاری بودن ولی خلوت بودن شرکت تعجب برانگیز بود
همون زن یا مینا که سر در گمیم رو دید با لبخند گفت
_حتما فکر میکنی بقیه کجان هوم؟ رفتن نهار عزیزم
متعجب و خجالت زده از اینکه رفتارم انقدر ضایع بوده گفتم
_نه اینجور نیسـ
بین حرفم پرید
_بیخیال مهم نیست. بیا میز کار و نحوه کار رو بهت توضیح بدم
#Part_12
دنبال سرش رفتم و کنار میز کوچکی که گوشه ی سالن بود توقف کرد
_ببین عزیزم ؛ اسمت چی بود راستی ؟
جواب دادم
_دلارام
با لبخند گفت
_خب دلارام جون این دفتر مخصوص نوشتن قرار ملاقاتی ها و پروژه هایی که می گیریم هست و این یکی هم لیست شماره تلفن هایی که احتیاجت میشه رو نوشتم
دفترچه کوچولویی رو بالا آورد و گفت
_و این یکی که خیلی مهمه
با دقت گوش می دادم که خندید
_اینو گذاشتم هروقت رئیس گند اخلاق شد توش فحش بنویسی
خندم گرفته بود
تقریبا دوساعتی طول کشید تا مینا همه چیز رو بهم یاد داد
وقتی خونه رسیدم روحیه م خیلی بهتر شده بود
نگاهی به ساعت انداختم
۴ عصر بود صدای قار و قور شکمم رو اعصاب بود
با باز شدن در داخل رفتم که با مامان رو به رو شدم
نگاهی بهم انداخت
_خوبی؟
با ذوق سمتش رفتم
_ببین بالاخره کار پیدا کردم رئیس شرکت آدم خوبیه از فردا ساعت ۷ صبح باید...
با دیدن چهره ی مامان حرف تو دهنم ماسید
_فکر می کنی از اون شرکت چیزی گیرت میاد ؟
اوضاع ما خراب تر اون چیزیه که فکر میکنی چرا نمیفهمی دلارام؟
#Part_13
اروم گفتم
_باهاش حرف میزنم و حقوقم رو جلوتر می گیرم
مامان چیزی نگفت و تو اتاقش برگشت
اهمیت ندادم و سمت آشپزخونه رفتم
همه چی درست می شد
لقمه ی نون و پنیری دهنم گذاشتم و تو اتاقم برگشتم
وضو گرفتم و اول از همه نمازم رو خوندم
جانماز رو که جمع کردم عکس بابا رو تو بغلم گرفتم
_دیدی بابا بالاخره درست شد دخترت بزرگ شده دیگه . داره میره سر کار
حس خیلی خوبی کل وجودم رو گرفته بود
بی صبرانه منتظر فردا بودم تا بتونم سرکارم برم و توانایی خودم رو نشون بدم
اون روز زودتر از چیزی که فکرش رو کنم گذشت کسی سراغم نیومد و منم سراغشون نرفتم
حتی برای شام هم از اتاقم بیرون نرفتم و بعد از خوندن نمازم و کلی دعا باز عکس بابا رو توی بغلم گرفتم و خوابیدم
بعد از اذان صبح و خوندن نمازم دیگه خوابم نبرد
بهترین لباس هام رو که یه مانتوی سبز بلند و شلوار لی مشکی رنگی بود پوشیدم
بعد از پوشیدن مقنعه م پاروچین پاورچین از خونه بیرون رفتم
هنوز خیلی زود بود و وقت زیادی داشتم تا به شرکت برسم
#Part_14
شرکت توی مجتمع تجاری بزرگ شفا قرار داشت و راه کمی تا اونجا نبود
مشغول قدم زدن شدم تا به اونجا برسم
بعد از حدودا ۲ ساعت جلوی شرکت بودم ولی هنوز هم زود بود
کنار پله ها منتظر موندم تا رئیس بیاد
نگاه دیگه ای به کارتی که بهم داده بود انداختم
_آرمین احتشام
با اومدن مینا با لبخند سمتش رفتم و سلام کردم
متقابلا جوابمو داد و در شرکت رو باز کرد
با تعجب گفتم
_إ شما هم کلید داری
خندید و گفت
_میدونی آرمین خیلی وقت ها تنبلی میکنه و دیر میاد بالاخره یکی باید هوای شرکتش رو داشته باشه یا نه؟
آهانی گفتم و داخل رفتیم مینا چراغ ها رو روشن کرد و گفت
_امروز کنارتم و کمکت میکنم تا یکم یادبگیری ولی از فردا تنهایی ها
پرسیدم
_میگم مینا جون این آقای احتشام مدرکی چیزی نمیخواد؟ حقوقم چقدره ؟
دیروز روم نشد اینا رو بپرسم
مینا درحالی که برگه های روی میز رو مرتب می کرد جواب داد
_چرا عزیزم. شناسنامه و کارت ملیت رو بیار همین جا برات کپی میگیرن
میمونه مدرک تحصیلی که خوب..
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_ندارم
مینا خندید
_مهم نیست اصلا همین مدارکتم نیاری این ارمین نمی فهمه
نمی دونست که آقای احتشام خودش از همه چی با خبره
#Part_15
با صدای سرفه کسی سمتش برگش
صندلی عقب ماشینش نشستم و سمت شرکتش رفتیم
هرلحظه شک و دو دلیم بیشتر می شد
مدام توی دلم تکرار می کردم خدا کمکم کن
با توقف ماشین جلوی یه برج تجاری بزرگ نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم
با صدای ضعیفی گفتم
_ببخشید باعث زحمت شما هم شدم
لبخندی زد و دستش رو پشتم گذاشت
_چه حرفیه . تو هم مثل دختر خودم می مونی
کمی ازش فاصله گرفتم تا دستش باهام تماسی نداشته باشه
با این کارم خودش هم فهمید و دستش رو برداشت
باهم سمت آسانسور رفتیم و طبقه ۵ رو زد
در شرکتش که رسیدیم دو دل بودم وارد شم یا نه متوجه اضطرابم شد و شخصی رو صدا زد
_مینا جان بیا اینجا خانم رو راهنمایی کن
زن جوونی بیرون اومد و با دیدن من لبخند زد
_شما قراره جای من بیای خانم کوچولو؟
با دیدنش حس بهتری گرفتم و وارد شدم
نگاهم اطراف شرکت می چرخید
دکور شیک ترکیبی از کرم و قهوه ای آرانش رو به هرکسی که وارد می شد منتقل می کرد
راهروی کوچکی که انتهای سالنش داشت به اتاق های متعددی ختم می شد که هر کدوم مخصوص کاری بودن ولی خلوت بودن شرکت تعجب برانگیز بود
همون زن یا مینا که سر در گمیم رو دید با لبخند گفت
_حتما فکر میکنی بقیه کجان هوم؟ رفتن نهار عزیزم
متعجب و خجالت زده از اینکه رفتارم انقدر ضایع بوده گفتم
_نه اینجور نیسـ
بین حرفم پرید
_بیخیال مهم نیست. بیا میز کار و نحوه کار رو بهت توضیح بدم
#Part_12
دنبال سرش رفتم و کنار میز کوچکی که گوشه ی سالن بود توقف کرد
_ببین عزیزم ؛ اسمت چی بود راستی ؟
جواب دادم
_دلارام
با لبخند گفت
_خب دلارام جون این دفتر مخصوص نوشتن قرار ملاقاتی ها و پروژه هایی که می گیریم هست و این یکی هم لیست شماره تلفن هایی که احتیاجت میشه رو نوشتم
دفترچه کوچولویی رو بالا آورد و گفت
_و این یکی که خیلی مهمه
با دقت گوش می دادم که خندید
_اینو گذاشتم هروقت رئیس گند اخلاق شد توش فحش بنویسی
خندم گرفته بود
تقریبا دوساعتی طول کشید تا مینا همه چیز رو بهم یاد داد
وقتی خونه رسیدم روحیه م خیلی بهتر شده بود
نگاهی به ساعت انداختم
۴ عصر بود صدای قار و قور شکمم رو اعصاب بود
با باز شدن در داخل رفتم که با مامان رو به رو شدم
نگاهی بهم انداخت
_خوبی؟
با ذوق سمتش رفتم
_ببین بالاخره کار پیدا کردم رئیس شرکت آدم خوبیه از فردا ساعت ۷ صبح باید...
با دیدن چهره ی مامان حرف تو دهنم ماسید
_فکر می کنی از اون شرکت چیزی گیرت میاد ؟
اوضاع ما خراب تر اون چیزیه که فکر میکنی چرا نمیفهمی دلارام؟
#Part_13
اروم گفتم
_باهاش حرف میزنم و حقوقم رو جلوتر می گیرم
مامان چیزی نگفت و تو اتاقش برگشت
اهمیت ندادم و سمت آشپزخونه رفتم
همه چی درست می شد
لقمه ی نون و پنیری دهنم گذاشتم و تو اتاقم برگشتم
وضو گرفتم و اول از همه نمازم رو خوندم
جانماز رو که جمع کردم عکس بابا رو تو بغلم گرفتم
_دیدی بابا بالاخره درست شد دخترت بزرگ شده دیگه . داره میره سر کار
حس خیلی خوبی کل وجودم رو گرفته بود
بی صبرانه منتظر فردا بودم تا بتونم سرکارم برم و توانایی خودم رو نشون بدم
اون روز زودتر از چیزی که فکرش رو کنم گذشت کسی سراغم نیومد و منم سراغشون نرفتم
حتی برای شام هم از اتاقم بیرون نرفتم و بعد از خوندن نمازم و کلی دعا باز عکس بابا رو توی بغلم گرفتم و خوابیدم
بعد از اذان صبح و خوندن نمازم دیگه خوابم نبرد
بهترین لباس هام رو که یه مانتوی سبز بلند و شلوار لی مشکی رنگی بود پوشیدم
بعد از پوشیدن مقنعه م پاروچین پاورچین از خونه بیرون رفتم
هنوز خیلی زود بود و وقت زیادی داشتم تا به شرکت برسم
#Part_14
شرکت توی مجتمع تجاری بزرگ شفا قرار داشت و راه کمی تا اونجا نبود
مشغول قدم زدن شدم تا به اونجا برسم
بعد از حدودا ۲ ساعت جلوی شرکت بودم ولی هنوز هم زود بود
کنار پله ها منتظر موندم تا رئیس بیاد
نگاه دیگه ای به کارتی که بهم داده بود انداختم
_آرمین احتشام
با اومدن مینا با لبخند سمتش رفتم و سلام کردم
متقابلا جوابمو داد و در شرکت رو باز کرد
با تعجب گفتم
_إ شما هم کلید داری
خندید و گفت
_میدونی آرمین خیلی وقت ها تنبلی میکنه و دیر میاد بالاخره یکی باید هوای شرکتش رو داشته باشه یا نه؟
آهانی گفتم و داخل رفتیم مینا چراغ ها رو روشن کرد و گفت
_امروز کنارتم و کمکت میکنم تا یکم یادبگیری ولی از فردا تنهایی ها
پرسیدم
_میگم مینا جون این آقای احتشام مدرکی چیزی نمیخواد؟ حقوقم چقدره ؟
دیروز روم نشد اینا رو بپرسم
مینا درحالی که برگه های روی میز رو مرتب می کرد جواب داد
_چرا عزیزم. شناسنامه و کارت ملیت رو بیار همین جا برات کپی میگیرن
میمونه مدرک تحصیلی که خوب..
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_ندارم
مینا خندید
_مهم نیست اصلا همین مدارکتم نیاری این ارمین نمی فهمه
نمی دونست که آقای احتشام خودش از همه چی با خبره
#Part_15
با صدای سرفه کسی سمتش برگش
۳۰.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.