میان ماندن و رفتن
میان ماندن و رفتن
بیا که شمع وجودم به شعله های پسین
خبر ز خاتمه ی طول انتظار من است
میان ماندن تاریک و رفتنی روشن
چو شمع سوختن و رفتن افتخار من است
در آسمان دلم ابرهای بارانی
حجاب تابش مهر امید میگردد
همین که چشم تو با غمزه رعد و برقی زد
تمام آب شده ناپدید میگردد
به روی صورت زردم چو برگ پائیزی
طراوت سحر و شبنمی نمی بینم
اگر چه خلوت دل خود غزلسرایی هست
برای درد دلم محرمی نمی بینم
به پشت پنجره ی دل نشسته ام تنها
همیشه چشم به راهم که یار می آید
خدا نکرده نیامد اگر ، زبانم لال
ز دست این دل خسته چه کار می آید
قسم به حرمت آلاله های عاشورا
که رنگ سرخ شفق یادبودی از آنهاست
امید وصل تو جاریست در رگ هستی
به شوق آمدنت تار و پود در جانهاست
بیا تو در غزلستان دل غزالان را
به رسم فصل بهاران بساز سازی نو
به گوش عشق که عمریست تشنه ی رمزیست
بخوان ز « شرح اشارات » خویش رازی نو
اگر چه غصه ی عشّاق ، قصه ها دارد
در این گزاره یقین دارم اشتباهی نیست
علی که نیست به جای خودش به نخلستان
برای درد دلم این عجب که چاهی نیست
بیا که این دل تنگم به کنج تنهایی
گرفته زانوی غم در بغل غریبانه
بگیر دست دلم را ، ز جا بلندش کن
به حق ساقی کوثر ، امیر میخانه
اگر که مدت هجران ما مطوّل شد
چه غم که این شب ما را پگاه خواهی کرد
همیشه آینه ی دل زلال باید داشت
به آن امید که روزی نگاه خواهی کرد
بیا که شمع وجودم به شعله های پسین
خبر ز خاتمه ی طول انتظار من است
میان ماندن تاریک و رفتنی روشن
چو شمع سوختن و رفتن افتخار من است
در آسمان دلم ابرهای بارانی
حجاب تابش مهر امید میگردد
همین که چشم تو با غمزه رعد و برقی زد
تمام آب شده ناپدید میگردد
به روی صورت زردم چو برگ پائیزی
طراوت سحر و شبنمی نمی بینم
اگر چه خلوت دل خود غزلسرایی هست
برای درد دلم محرمی نمی بینم
به پشت پنجره ی دل نشسته ام تنها
همیشه چشم به راهم که یار می آید
خدا نکرده نیامد اگر ، زبانم لال
ز دست این دل خسته چه کار می آید
قسم به حرمت آلاله های عاشورا
که رنگ سرخ شفق یادبودی از آنهاست
امید وصل تو جاریست در رگ هستی
به شوق آمدنت تار و پود در جانهاست
بیا تو در غزلستان دل غزالان را
به رسم فصل بهاران بساز سازی نو
به گوش عشق که عمریست تشنه ی رمزیست
بخوان ز « شرح اشارات » خویش رازی نو
اگر چه غصه ی عشّاق ، قصه ها دارد
در این گزاره یقین دارم اشتباهی نیست
علی که نیست به جای خودش به نخلستان
برای درد دلم این عجب که چاهی نیست
بیا که این دل تنگم به کنج تنهایی
گرفته زانوی غم در بغل غریبانه
بگیر دست دلم را ، ز جا بلندش کن
به حق ساقی کوثر ، امیر میخانه
اگر که مدت هجران ما مطوّل شد
چه غم که این شب ما را پگاه خواهی کرد
همیشه آینه ی دل زلال باید داشت
به آن امید که روزی نگاه خواهی کرد
- ۶.۳k
- ۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط