رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:34
#امیر_روز میر_روز
ممد(یکی از یار های امیر روز)برو درمورد زندگی دیانا و ارسلان تحقیق کن و بهم بگو
ممد:اوک...رفتم درمورد زندگی ارسلان تحقیق کردم که نوشته بود یه دختری به اسم سحر هست که عاشق ارسلان بوده و از بچگی بهشون میگن باید با هم ازدواج کنین اما خانواده ارسلان مخالف بودن تا اینکه مامان بابای ارسلان میمیرن که دلیلش رو ننوشته تا اینکه ارسلان با دیانا آشنا میشه و سحر هم دنبال انتقام بوده و رفتم به ارباب گفتم:(زندگی ارسلان رو میگه بهش)قربان ما می تونیم به این دختره بگیم باهامون همکاری کنه و می تونیم بهش پیشنهاد بدیم تا شما به دیانا برسید و سحر هم به ارسلان
امیر:وااای عجب ذهنی داری تو الکی نیست که تو رو استخدام کردما
ممد:نوکرم داداش
#سحر
داخل خیابون بودم و داشتم همین طور رد می شدم که دیدم یه نفر دور چشمام رو گرفت و سیاهی متلق
چند ساعت بعد 🧭
یهو چشمام رو باز کردم دیدم داخل یه خونه بودم و یه مردی اومد سمتم
مرده:سلام چطوری
سحر:شما کی هستید؟
مرده:ببین می خوام رک و رو راست باهات بحرفم پس آدم باش
سحر:بله بفرمایید
مرده:ببین ارسلان که عاشقشی رو که می شناسی؟من هم ارسلان و رلش دیانا رو گرفتم و من روی دیانا کراشم چون قبلا رل بودیم ولی من به دلایلی به یه دختر یه بوسه کوچولو دادم و اون گفت تو خیانت کردی و من رو ترک کرد اما من هنوز دنبالشم و الان می خوام یه پیشنهاد بهت بدم که اگه قبول نکنی میمیری
سحر:واقعا می ترسیدم اگر پیشنهادش سخت باشه نتونم قبول کنم چی.........باشه بگو
مرده:قبل از اینکه توضیح بدم من امیرم و من می خوام تو زیر دست من باشی و باید یه کاری کنیم که ارسلان و دیانا از هم متنفر بشن من به دیانا و تو به ارسلان
سحر:توی دلش:خب این پیشنهاد خیلی خوبه من می توانم به ارسلان برسم ولی باید زیر دستش باشم اما خب من نمی خوام بمیرم چون می خوام به ارسلان برسم پس...
ادامه دارد
part:34
#امیر_روز میر_روز
ممد(یکی از یار های امیر روز)برو درمورد زندگی دیانا و ارسلان تحقیق کن و بهم بگو
ممد:اوک...رفتم درمورد زندگی ارسلان تحقیق کردم که نوشته بود یه دختری به اسم سحر هست که عاشق ارسلان بوده و از بچگی بهشون میگن باید با هم ازدواج کنین اما خانواده ارسلان مخالف بودن تا اینکه مامان بابای ارسلان میمیرن که دلیلش رو ننوشته تا اینکه ارسلان با دیانا آشنا میشه و سحر هم دنبال انتقام بوده و رفتم به ارباب گفتم:(زندگی ارسلان رو میگه بهش)قربان ما می تونیم به این دختره بگیم باهامون همکاری کنه و می تونیم بهش پیشنهاد بدیم تا شما به دیانا برسید و سحر هم به ارسلان
امیر:وااای عجب ذهنی داری تو الکی نیست که تو رو استخدام کردما
ممد:نوکرم داداش
#سحر
داخل خیابون بودم و داشتم همین طور رد می شدم که دیدم یه نفر دور چشمام رو گرفت و سیاهی متلق
چند ساعت بعد 🧭
یهو چشمام رو باز کردم دیدم داخل یه خونه بودم و یه مردی اومد سمتم
مرده:سلام چطوری
سحر:شما کی هستید؟
مرده:ببین می خوام رک و رو راست باهات بحرفم پس آدم باش
سحر:بله بفرمایید
مرده:ببین ارسلان که عاشقشی رو که می شناسی؟من هم ارسلان و رلش دیانا رو گرفتم و من روی دیانا کراشم چون قبلا رل بودیم ولی من به دلایلی به یه دختر یه بوسه کوچولو دادم و اون گفت تو خیانت کردی و من رو ترک کرد اما من هنوز دنبالشم و الان می خوام یه پیشنهاد بهت بدم که اگه قبول نکنی میمیری
سحر:واقعا می ترسیدم اگر پیشنهادش سخت باشه نتونم قبول کنم چی.........باشه بگو
مرده:قبل از اینکه توضیح بدم من امیرم و من می خوام تو زیر دست من باشی و باید یه کاری کنیم که ارسلان و دیانا از هم متنفر بشن من به دیانا و تو به ارسلان
سحر:توی دلش:خب این پیشنهاد خیلی خوبه من می توانم به ارسلان برسم ولی باید زیر دستش باشم اما خب من نمی خوام بمیرم چون می خوام به ارسلان برسم پس...
ادامه دارد
۸.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.