گذر کردم *جوانی* را که نالان*در خیال* آید
گذر کردم *جوانی* را که نالان*در خیال* آید
همی از ساعتی گوید که هرشب بی وصال آید
به دلداری حزین باشد ، که دیدارش خیالی شد
خزان گردیده رخسارش که پیری*بی مجال*آید
همی از ساعتی گوید که هرشب بی وصال آید
به دلداری حزین باشد ، که دیدارش خیالی شد
خزان گردیده رخسارش که پیری*بی مجال*آید
۹۹۰
۱۱ تیر ۱۴۰۰