مجال خلوتی پیدا شود از حرف لبریزم

مجال خلوتی پیدا شود از حرف لبریزم
منی که در خودم عمریست اشک و بغض میریزم

شبیه کودکی در حسرت یک "بستنی چوبی"
-که میبیند به دست این و آن- با خود گلآویزم

اگر شاعر نمی بودم دلم می خواست برگردم
گلوبندی شوم از گردنت خود را بیآویزم!

نمی ارزد به حسرت خوردن و افسوس فرداها
اگر یک لحظه امروز از تماشایت بپرهیزم

برای مردم دنیا از آن چشم تو خواهم گفت
اگر بگذارد -این سنگ لحد- از خاک برخیزم...
دیدگاه ها (۱)

لا تحب من نظره ولاتحب بـ ألووولا ترهن إحساسک لـ ناسٍ ( هافی...

مرداد ماه بی سر صدایی است،و جز آفتاب که در حفره سقف ها می پی...

کل عمری الحزن واستفحل الشیبمثل صبورة تاکل بالطباشیرولو هو ال...

شب امد ودوباره دل تنگم بهانه گرفتبغضم بر گلو نشست وهوای خانه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط