من از اشکی که می ریزد ز چشم یار میترسم
من از اشکی که می ریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
سحر شد، آمده خورشید، اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آمادست
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده ی خونبار میترسم!
به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
دلت بشکسته از من، لیکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و از عاق پدر بسیار میترسم!
هزاران بار رفتم، ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم، ولی این بار میترسم!
دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بستم
من از بیچارگیِ آخرِ این کار میترسم!
اللهّم عَجل لولیک الفرج
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
سحر شد، آمده خورشید، اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آمادست
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده ی خونبار میترسم!
به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
دلت بشکسته از من، لیکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و از عاق پدر بسیار میترسم!
هزاران بار رفتم، ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم، ولی این بار میترسم!
دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بستم
من از بیچارگیِ آخرِ این کار میترسم!
اللهّم عَجل لولیک الفرج
۵.۳k
۲۹ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.