💌 یک داستان خواندنی
💌 #یک_داستان_خواندنی
دلش میخواست امامش را ببیند، 💚
اما راهش را پیدا نمیکرد؛
روزی نزد عارفی رفت و
گفت:
«چرا ما امام زمان (عج) را نمیبینیم؟»🤔 😕
عارف با شنیدن این حرف او
کمی فکر کرد و گفت:
«لطفا چند لحظه برگرد و پشت به من بنشین» ⛅
شاگرد که به دانایی او ایمان داشت،
این کار را انجام داد.
آن وقت، عارف از او پرسید:
«فرزندم، آیا الان میتوانی مرا ببینی؟» 🔆
شاگرد با تعجب گفت:
«نه، شما را نمیتوانم ببینم؛
آخر من که پشت به شما نشستهام،
چگونه شما را ببینم؟!» 🔒
💫 عارف دانا
لبخندی زد و گفت:
«حالا متوجه شدی که چرا
ما نمیتوانیم امام خود را بینیم؟
امام (عج)، #حاضر است؛ اما این ماییم که
با گناهان و نافرمانیمان، پشت به
ایشان نشستهایم ...»
دلش میخواست امامش را ببیند، 💚
اما راهش را پیدا نمیکرد؛
روزی نزد عارفی رفت و
گفت:
«چرا ما امام زمان (عج) را نمیبینیم؟»🤔 😕
عارف با شنیدن این حرف او
کمی فکر کرد و گفت:
«لطفا چند لحظه برگرد و پشت به من بنشین» ⛅
شاگرد که به دانایی او ایمان داشت،
این کار را انجام داد.
آن وقت، عارف از او پرسید:
«فرزندم، آیا الان میتوانی مرا ببینی؟» 🔆
شاگرد با تعجب گفت:
«نه، شما را نمیتوانم ببینم؛
آخر من که پشت به شما نشستهام،
چگونه شما را ببینم؟!» 🔒
💫 عارف دانا
لبخندی زد و گفت:
«حالا متوجه شدی که چرا
ما نمیتوانیم امام خود را بینیم؟
امام (عج)، #حاضر است؛ اما این ماییم که
با گناهان و نافرمانیمان، پشت به
ایشان نشستهایم ...»
۳۸۴
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.