از خودم عصبانی ام . از اینکه همیشه هر کسی رو که بیشتر دوس
از خودم عصبانی ام . از اینکه همیشه هر کسی رو که بیشتر دوست داشتم، بیشتر اذیت کردم . از اینکه زورم به زندگی نمی رسه . از اینکه حریف ترس هام نیستم . امروز بدون کیف پولم راه افتادم تو بازار . دلم می خواست مثل یه بچه ضعیف که پشت سر بزرگترش وایمیسته و واسه قوی تر از خودش شکلک درمیاره، مثلا به ترس بگم، زورت به من نمی رسه. به زندگی بگم، من پیر تو نمی شم . دلم می خواست عذاب بکشم . دلم می خواست هی یه چیزی دلم بخواد و نتونم بخرم . سعی کردم از چیزهایی خوشم بیاد که قبلا دوست نداشتم . لباس های زری دار با رنگ های تند . صندل های رنگی با سگک های درشت طلایی . دلم حتی گالش پلاستیکی خواست، ولی پیدا نکردم . با یه روسری قواره بزرگ گلدار . که به قول دوست شاعرم، دشت رو دور سرم بپیچم . سعی کردم لباس های مد و شیک رو، زشت و مسخره ببینم، و به قانون یه دل سیر خندیدم . تمام روز با جیب خالی دنبال چیزهایی گشتم که نمی تونستم بخرم . قیمت می گرفتم، حتی چونه ام می زدم . ماهی های زشت سیاه و آبی دیدم تو تنگ های کدر که تقریبا دوبعدی بودن . جوجه های رنگی دیدم، دونه ای پونصد تومن، فکر کردم همه چی گرون شده الا جوجه... فقط حیف که من دیگه بچه نیستم . و بیشتر از تمام سال آدم ها رو دیدم که مضطرب بودن و دنبال یه چیزی که دقیقا نمی دونستن چیه می گشتن .
سالی که گذشت بیشتر از تمام عمرم، برای من پر از نامردمی بود . پر از خنجرهایی که از پشت قلبتو هدف می گیرن، و تو اصلا نمی فهمی کی ناکارت کرده؟ هنوز گیجم . هنوز نمی دونم بعضی ها که دیگه نمی بینم دوست بودن یا دشمن؟ سالی که گذشت برای من پر بود از فرصت برای ندیده بخشیدن دیگران . پر از بهانه برای گریه هایی که مردم فکر می کردن می فهمن، و لمس بخشایش خدا وقتی که یاد گرفتم از بنده هاش بگذرم و لطف پرستیدنش مثل حقیرترین موجود عالم، وقتی فهمیدم هیچ بنده ای، هر چقدر هم گناهکار، پیش اون فراموش نمیشه .گاهی که حواسم نبود، نگاهشو کنار صورتم حس می کردم، که مثل باد بهار خنک بود، و از جنس نور لطیف . یه گرمی دلپذیر و زندگی بخشی داشت که عجیب آروم ام می کرد .
و حالا تنها چیزی که می دونم اینه که حتی درباره یک ساعت آینده زندگیم هیچی نمی دونم؛ جز اینکه خدایی هست که مواظبمه و زورش از ضعف من خیلی بیشتره .
به هر کسی که این نوشته رو می خونه سال نو رو تبریک می گم، به دست های مهربون خدا می سپارمش، و ازش می خوام تو سال تازه قلم رو بده دست خدا . باور کنین قصه هایی که اون می نویسه خیلی زیباترن...
سالی که گذشت بیشتر از تمام عمرم، برای من پر از نامردمی بود . پر از خنجرهایی که از پشت قلبتو هدف می گیرن، و تو اصلا نمی فهمی کی ناکارت کرده؟ هنوز گیجم . هنوز نمی دونم بعضی ها که دیگه نمی بینم دوست بودن یا دشمن؟ سالی که گذشت برای من پر بود از فرصت برای ندیده بخشیدن دیگران . پر از بهانه برای گریه هایی که مردم فکر می کردن می فهمن، و لمس بخشایش خدا وقتی که یاد گرفتم از بنده هاش بگذرم و لطف پرستیدنش مثل حقیرترین موجود عالم، وقتی فهمیدم هیچ بنده ای، هر چقدر هم گناهکار، پیش اون فراموش نمیشه .گاهی که حواسم نبود، نگاهشو کنار صورتم حس می کردم، که مثل باد بهار خنک بود، و از جنس نور لطیف . یه گرمی دلپذیر و زندگی بخشی داشت که عجیب آروم ام می کرد .
و حالا تنها چیزی که می دونم اینه که حتی درباره یک ساعت آینده زندگیم هیچی نمی دونم؛ جز اینکه خدایی هست که مواظبمه و زورش از ضعف من خیلی بیشتره .
به هر کسی که این نوشته رو می خونه سال نو رو تبریک می گم، به دست های مهربون خدا می سپارمش، و ازش می خوام تو سال تازه قلم رو بده دست خدا . باور کنین قصه هایی که اون می نویسه خیلی زیباترن...
۶.۸k
۰۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.